از مائو تسه دونگ تا شی جین پینگ، حزبی برای فصلی نو در حیات ملی

 
در twitter به اشتراک بگذارید
در whatsapp به اشتراک بگذارید
در telegram به اشتراک بگذارید
بین حزب کمونیست چینی که در ٢٣ ژوئیه ١٩٢١ توسط یک مشت نظامی – پیش از آن که در سال ١٩٣۴ به دست مانو تسه دونگ بیفتد- تأسیس شد و حزب کمونیست آقای شی جین پینگ که شمار اعضایش بیش از جمعیت آلمان است یک دنیا فاصله وجود دارد.

از همان آغاز، این حزب از نرمشی فوق العاده برخوردار بوده و در عین حال هدف خود یعنی بازیافتن عظمت چین را حفظ نموده است.

بنابر قانون اساسی: «جمهوری خلق چین یک حکومت سوسیالیستی (…) تحت رهبری طبقه کارگر و مبتنی بر اتحاد بین کارگران و کشاورزان است». کسی تعجب نمی کند که قانون اساسی یک کشور دقیقا مطابق با واقعیت نباشد. اما، در اینجا تفاوتی بزرگ وجود دارد. اکنون جامعه چین همه شکل های گوناگون سرمایه داری را درخود دارد: کار یک کالا است، جامعه مصرفی ضامن ثبات اجتماعی و موتور رشد اقتصادی است و نابرابری ها به وسیله سازوکار بازتولید اجتماعی، پول، سرمایه آموزشی و خودیاری تشدید می شود. به شکلی ریشخندآمیز، بخش عمده طبقات مردمی از کشاورزان و کارگرانی تشکیل شده که بنا بوده قدرت را در دست داشته باشند.

این حفره بین آنچه بنابوده باشد و آنچه که در واقعیت هست، خصوصیت ویژه تاریخ حزب کمونیست چین (PCC) است. این حزب از زمان تأسیس، در ژوئیه ١٩٢١ برای توسعه و حفظ خود در قدرت و نیز ایجاد تغییر در کشور، در خیال جامعه ای بوده که وجود ندارد. در آغاز قرن بیستم، با وفاداری به ایده آل های انقلابی آن قرن، حزب کمونیست توانست بخش قابل ملاحظه ای از مردم را از فقر برهاند و ملت را تقویت کند. دلیل حمایت مردمی ای که از آن برخوردار است را باید در همین امر جستجو کرد. کنترل شیوع همگانی کووید-١٩، به تقویت این حس دامن زد که حزب کمونیست چین – برغم عیب و نقص و اشتباه هایش- غیرقابل جایگزینی است.

چین، آغاز قرن بیستم را با انواع شکست ها تجربه کرد. شکست انجام اصلاحات در امپراتوری دودمان چینگ (١٩١١- ١۶۴۴)؛ ورشکستگی جمهوری اعلام شده در سال ١٩١٢، که قربانی جنگ طلبی جنگ سالاران شد و ضعف اقتصاد بازار، بیشتر ملی گرایان چینی را به این نتیجه گیری رساند که تنها یک حکومت قدرتمند با هدایت یک حزب واحد می تواند چین را مدرن سازی نموده و به آن امکان دهد که دربرابر قدرت های امپریالیستی قد علم کند.

انقلاب اکتبر ١٩١٧ در روسیه این باور را تحکیم کرد. حزب بسیار کوچک کمونیست چین دربرابر رقیب خود کومین تانگ (١) یک مزیت داشت: بر نظریه ای (مارکسیسم) متکی بود که با مدل (بولشویسم) و یک حکومت (اتحاد شوروی) تجسم می یافت. اما این حزب، در زمانی که مقتضی دانست و لازم دید، در گسستن از حامی اصلی خود (از اواخر دهه ١٩۵٠) و مدل یا حتی نظریه آن تردید نکرد.

تغییر و تعدیل در نظریه از همان ابتدا شروع شد. نخستین مشکل این بود که حزب کمونیست چین حزب طبقه کارگر نبود. ضعف بنیان صنعتی موجب کم بودن تعداد کارگران شده بود. در سال ١٩۴٩، تنها حدود نیم درصد جمعیت چین کارگر صنعتی بود. این کارگران در سال ١٩٣٠ فقط ٠.٨ درصد از اعضای حزب را تشکیل می دادند. تقریبا همه مدیران از طبقات متوسط درس خوانده (کشاورزان متمکن، باسوادان شهرستان ها و کارکنان دولت) (٢) بودند. با آن که کارگران به همراه دیگران در مبارزات شرکت کردند، اما طبقه کارگر همواره متکی بر سازماندهی خاص خود بود: انجمن های مخفی، شبکه های منطقه ای همبستگی و سندیکاها (٣). پس از سال ١٩۴٩، صنعتی سازی منجر به افزایش شدید تعداد کارگران شد و درسال ١٩٩۵ تعداد آنها به ١۵٠ میلیون تن (٨ درصد کل جمعیت) رسید . در آنزمان کمی بیش از ١٠ درصد اعضای حزب کارگر بودند.

حکومت جدید برای بخشی از این کارگران شرایط زندگی و کار با مزایای زیاد تأمین کرد: کار دایمی، تأمین اجتماعی، مسکن، مصرف اشتراکی. این کارگران و کارمندان که به صورت ویترین نظام و ابزار سیاست صنعتی سازی درآمده بودند، حافظ و مدافع منافع طبقه خود شدند و گاه نیز رودرروی حزب قرار گرفتند. به عنوان نمونه، در سال ١٩۵٧، بسیاری به مخالفت با کاربرد شیوه های «علمی» در کار و حاکمیت جوجه روسای سوسیالیست پرداختند. آنها خواهان برابری بین کارگران بودند و در جریان « انقلاب فرهنگی» (١٩٧۶- ١٩۶۶) خواستار حفظ مزایای مادی و بسط آن به کارگران موقتی شدند (۵).

مشکل دوم این بود که حزب ایجاد یک جامعه جدید را به عنوان ابزاری ساده برای بازیابی ملت و استقرار قدرت خود می دانست. تجزیه و تحلیل از دید طبقاتی به طور اساسی نه برای توجه کردن به واقعیت اجتماعی، بلکه برای بسیج مردم بود. به این ترتیب، ضرورت های یکپارچگی ملی یا در دست گرفتن قدرت، مستلزم اتحاد با نیروهای دیگر، مانند دوران جنگ علیه ژاپن (١٩۴۵- ١٩٣٧)، یا سال ١٩۴۵ تا آغاز سال های دهه ١٩۵٠ بود. به عنوان نمونه، بورژوازی ملی به عنوان یک متحد ذاتی درنظر گرفته می شد و به عکس بورژوازی وابسته (خود فروخته به خارج) و دیوان سالار (خود فروخته به کومین تانگ) دشمن به حساب می آمد.

به همین روال، نقش کانونی داشتن کشاورزان نه به دلیل نظری بلکه امری عملی بود. از سال ١٩٢٧، سازمان های شهری توسط کومین تانگ تخریب شد. هنگامی که در سال ١٩٣۴ مائو تسه دونگ زمام حزب کمونیست چین را در دست گرفت، پرولتاریا به طور قطع جای خود را به کشاورزان به عنوان یک «طبقه انقلابی» داده بودند. با این حال، با آن که روستاهای چین غرق در نابرابری های شدید اجتماعی بود، روستائیان فقیر و بدون زمین چندان انقلابی نبودند. به این ترتیب، الزامات اقتصادی منجر به حمایت از قشرهای تحصیل کرده و پرتحرک تر مانند «کشاورزان متوسط» شد. اصلاحات کشاورزی ١٩۵٠ وضعیت روستاها را بهبود داد و از حمایت روستائیان برخوردار شد. اما، خیلی زود از نیمه سال های دهه ١٩۵٠، اشتراکی کردن کشاورزی روستائیان را تبدیل به یک طبقه تحت استثمار کرد که حاصل فعالیتش صرف صنعتی کردن و ساخت سوسیالیسم می شد.

نظریه «سه نمایندگی»

سرانجام، حزب کمونیست چین با مشکل سومی نیز روبرو شد: آیا برای تقویت ملی باید روی سیاست یا اقتصاد، مبارزه طبقات یا ایجاد رفاه تکیه کرد؟ پس از آن در سال ١٩۵۶ مائو اعلام کرد که سیاستش حذف دشمنان سوسیالیسم است و سرانجام به این باور رسید که تداوم مبارزه طبقات ضروری است. در این حین، و مانند بیشتر کشورهای سوسیالیستی، رژیم با امواجی از انتقاد روبرو شد. منتقدان خواهان حذف حزب کمونیست نبودند، بلکه به انحراف های اقتدارگرایانه و فساد در حزب، و نیز پائین بودن سطح زندگی اعتراض داشتند. حزب کمونیست چین، برای خاموش کردن این مخالفان از یک نظریه طبقات استفاده می کرد که نه برپایه رابطه با ابزار تولید، بلکه برمبنای «ارزش ها» یعنی رفتار دربرابر قدرت بود. توضیح داده می شد که با آن که بورژوازی از بین رفته، «روحیه بورژوا» می تواند در همه ذهن ها نفوذ داشته باشد. در طول انقلاب فرهنگی، طرفداران مائو تسه دونگ یکباره به عنوان انقلابیون اصیل صرفنظر از منشأ واقعی آنها تلقی شدند. از این نظریه، برای حذف کسانی که فکر می کردند که راه حل مشکلات کشور در توسعه اقتصادی است استفاده شد.

در سال های پایانی دهه ١٩٧٠ و بویژه از سال های دهه ١٩٩٠، در همه چیز از نو بازنگری شد. بیشتر اعضای طبقه مدیران برکنار شده به کار بازگشتند و به تدریج ساز و کارهای سرمایه داری را در سیاست اقتصادی اِعمال کردند. برای آنها تنها یک قرارداد اجتماعی مبتنی بر وعده رفاه می توانست ضامن برقراری قدرت چین و ارتقاء شأن حزب کمونیست شود. این کار مستلزم ترک مبارزه طبقاتی به عنوان شیوه سلطه بود. کارگران «سالار کشور» جای خود را به کشاورزان مهاجر، فاقد حقوق و ملزم به کارکردن دادند. در سال ٢٠٠٢، با نظریه «سه نمایندگی» علاوه بر منافع کارگران و روشنفکران، می باید منافع کارفرمایانی که رشد اقتصادی و شغل ایجاد و قدرت مالی را تقویت می کردند نیز محترم شمرده می شد. در چینی که خود را همچنان سوسیالیست می داند، نمی توان استثمارگر بود (مقاله « از کمونیسم در چین چه باقیمانده است ؟ » را بخوانید). بنابراین کشور یک جامعه بدون طبقه است که از ترکیب «دستمزدبگیران با درآمد متوسط» تشکیل شده که همه باید در تأمین سعادت و عظمت ملی مشارکت داشته باشند. البته، «حزب» دشمنانی دارد، ولی در واقع آنها دشمنان ملت هستند (۶).

از این دیدگاه ، به سختی می توان جهت گیری حزب کمونیست چین را « پشت کردن» یا حتی «خیانت» به آرمان سوسیالیستی ارزیابی کرد. از همان ابتدا ، سوسیالیسم اعلام شده نه یک هدف ، بلکه وسیله ای برای متحد کردن کشور ، ساختن یک اقتصاد مقاوم و یک دولت قوی بود تا چین را در مرکز بازی های جهانی قرار دهد. «نخبگان سوسیالیست» با در دست گرفتن تمام اهرمهای قدرت ، طبقه حاکم جدیدی را تشکیل دادند.

«خرده رفاه» برای همه

برغم شکست ها و خطاها، نه تنها چین به یک قدرت اقتصادی و نظامی بدل شد، بلکه، به بخش بزرگی از مردم خود امکان داد که وارد جامعه مصرفی شوند. امروز، امید و شیوه زندگی چینی متوسط تفاوت چندانی با فرانسوی متوسط ندارد. البته، حزب کمونیست چین، که رسانه های بین المللی نیز به نحوی غریب به آن مدد می رسانند، توضیح می دهد که «ارزش های چینی» مغایر با «ارزش های غربی» است اما درمورد این که این مغایرت چیست چیزی نمی گوید. «جامعه هماهنگ» یا «رویای چینی» عباراتی مبتذل و بی معنا است. حکومت قدرتمند اما مبتنی بر قانون « حکمرانی خوب» برمبنای مدیریت کلاسیک (دیوان سالاری کارآمد، پیشگیری از درگیری ها…) – با ایده هایی که برگرفته از غرب است- سعادت جمعی را تأمین می کند. «اندیشه شی جین پینگ» از لنینیسم (از «حفظ مدیریت حزب در همه سازمان ها») تا عصر روشنگری (اولویت دادن به علم، «ایجاد یک جامعه نمونه برای بشریت») ، گفتمان بشردوستانه (بهبود زندگی و بهزیستی افراد) یا ایده هایی که امروز برای همه ملت ها مشترک است («زندگی هماهنگ با طبیعت») (٧) را دربر می گیرد.

حزب کمونیست چین، بدور از آن که مرتکب خیانتی شده باشد، به دو اصل وفادار مانده است. از یک سو، افسانه جامعه بدون طبقه را رها نمی کند، از سوی دیگر از رها کردن ایده ایجاد سردرگمی بین ملت و حزب خودداری می کند. البته، موضوع نه برسر ایجاد یک جامعه برابر، بلکه دادن امکان به همگان برای دستیابی به یک «خرده رفاه» است. اهمیت چندانی ندارد که فاصله درآمدها بسیار زیاد باشد، مشروط برآن که همه کس بتواند از حدی از آسایش برخوردار شود و فقر ازبین برود. این هدف، برای بخش بزرگی از مردم (درحال حاضر) توجیه گر برتری منافع ملی و اتحاد درمورد همه موضوع های دیگر است.

پس از سال های دهه ١٩٨٠، که در طول آن برخی از اعضاء حزب نوعی «سوسیالیسم انسانی» را توصیه می کردند که شکل متفاوتی از دموکراسی « خلقی » به معنای واقعی کلمه بود، حزب کمونیست چین هرگز رویاروی پیشنهادهای جایگزین قرار نگرفت. امروز هم، بیشترین انتقادها ناشی از دغدغه بی ثبات سازی است که انتخابات می تواند با خود به همراه آورد و بخش بزرگی از مردم دچار (٨) محافظه کاری سیاسی هستند. به نظر می آید که تفکر کنونی چنین باشد که: «رأی دادن به چه درد ما می خورد؟». همچنین، این محافظه کاری به طور مداوم در میان کارکنان سیاسی دیده می شود. مردانی که در رأس کشور هستند، از همان محافل انقلابی زمان آغاز رژیم می آیند یعنی فرزندان و متحدان کارمندان بلندپایه و اعضای قشرهای حرفه ای با قابلیت بالا هستند (٩).

با این همه، اگر قرارداد اجتماعی محترم شمرده نشود و اگر مردم دیگر احساس نکنند که سرنوشتشان وابسته به حزب و ملت است، این خطر وجود دارد که دومین قرن زندگی حزب کمونیست چین کوتاه باشد. بنابراین، حفظ ثبات داخلی ایجاب می کند که رشد اقتصادی حفظ شود، این امر دیگر نمی تواند متکی بر سرمایه های خارجی و صادرات کالاهای ارزان قیمت باشد.

ازاین به بعد حزب روی تقاضای داخلی، سرمایه گذاری در خارج و نوآوری در فناوری حساب می کند. نوعی از ملی گرایی اقتصادی که «بخشی از آن» با منافع دیگر قدرت های سلطه گر برخورد می کند. حزب کمونیست چین، پس از ١٠٠ سال توانسته چینی قوی بسازد، اما برای حفظ ثبات آن راه دیگری جزاین ندارد که منافع به دست آمده را ، چنان که درگیری با ایالات متحده نشان می دهد، در جهان معاصر به پیش برد. این چیزی است که آن را شکننده می کند.

١- کومین تانگ ، حزبی ملی گرا ، در سال ١٩١٢ تاسیس شد و با کمونیست ها مبارزه می کرد. سپس در کنار آنها بر علیه ارتش اشغالگر ژاپن جنگید . بعد از جنگ جهانی دوم علیه کمونیست ها وارد جنگ شد و پس از شکست با نیروهای خود به تایوان عقب نشینی کرد. کومین تانگ در آنجا قدرت را ابتدا با زور و سپس با صندوق های رای تا ماه مارس سال ٢٠٠٠ حفظ کرد.

٢- James Pinckney Harrison, The Long March to Power : A History of the Chinese Communist Party, 1921-72, Praeger, New York, 1972.

٣- Gail Hershatter, The Workers of Tianjin, 1900-1949, Stanford University Press, 1986.

۴- Mark W. Frazier, The Making of the Chinese Industrial Workplace : State, Revolution, and Labor management, Cambridge University Press, 2002.

۵- Elizabeth J. Perry et Li Xun, Proletarian Power : Shanghai in the Cultural Revolution, Westview Press, Boulder (Colorado), 1996.

۶- Cf. The Making of the Chinese Middle Class : Small Comfort and Great Expectations, Palgrave Macmillan, New York, 2017.

٧- John Garrick et Yan Chang Bennett, « La pensée de Xi Jinping », Perspectives chinoises, n° 2018/1-2, Hongkong, 2018.

٨- Émilie Frenkiel, Parler politique en Chine. Les intellectuels chinois pour ou contre la démocratie, Presses universitaires de France, Paris, 2014.

٩- David S. G. Goodman, Class in Contemporary China, Polity Press, Cambridge, 2014.

 

 

 

 

منبع:https://ir.mondediplo.com

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آیا مطمئن هستید که می خواهید قفل این پست را باز کنید؟
باز کردن قفل باقی مانده : 0
آیا مطمئن هستید که می خواهید اشتراک را لغو کنید؟