شایان ذکر است، مقصود از «قومیتگرایی عربی» در اینجا اعتقاد به این ایدئولوژی است که میگوید: «تمام افرادی که به زبان عربی سخن میگویند یک امت را تشکیل میدهند و باید متحد و مستقل باشند». درهمینحال، در اینجا از اصطلاح «اسلامگرایی» نیز به عنوان مترادف «اسلام سیاسی» استفاده میشود. مقصود از اسلام سیاسی نیز ایدئولوژی سیاسی است که برای برپایی دولت اسلامی بر اساس شریعت اسلام تلاش میکند. واقعیت آن است که قومیتهای عربی و اسلامی دارای تاریخی سرشار از رویاروییهای خشونتآمیز با یکدیگر در طول قرن گذشته هستند. به نظر میرسد که این مواجهه و رویارویی نشأتگرفته از عداوت و دشمنیِ ریشهای ایدئولوژیها با یکدیگر بوده است.
در کتاب «بندیکت اندرسون» تحت عنوان «جماعتهای تصوری» آمده است: «ایدئولوژی قومیتگرایی جایِ دین را میگیرد و طبیعتا ماهیت سکولاری دارد و یا حداقل یک چالش بزرگ برای هویت و سلطه دین محسوب میشود». از سوی دیگر، «پیتر مانداویل» میگوید که ایدئولوژی قومیتگرایی با اصلِ اسلامگرایی در تعارض است؛ اسلامی که حکومت و حکمرانی را حق انحصاری و مطلق خداوند میداند.
همانطور که واضح به نظر میرسد، بسیاری به اختلافات و تناقضات میان دو ایدئولوژی مذکور اشاره کردهاند. اما سؤال اینجاست که اگر این دو ایدئولوژی کاملا متفاوت و جدای از یکدیگر هستند، مسیر مشترک شکلگیری آنها چگونه قابل تأویل و تفسیر است؟ ما میدانیم که ریشههای فکری این دو ایدئولوژی در اواخر قرن 19 میلادی شکل گرفت و اولین ظهور و بروز سیاسی مهم آنها نیز در حدفاصل میان جنگهای جهانی اول و دوم، اتفاق افتاد. افزون براین، سؤال دیگری که وجود دارد این است که بسیاری از ارتباطات میان ایدئولوگهای طرفدار هر دو ایدئولوژی چگونه تفسیر میشود؟ اگر ما روی نکات مطرحشده تمرکز کنیم و دیدگاههای مخالف را کنار بگذاریم، این مقوله که میگوید «قومیتهای عربی و اسلامی در واقع دو روی یک سکه هستند» رنگ واقعیت به خود میگیرد. بر اساس این دیدگاه، هر دو ایدئولوژی در واقع دو تعبیر متفاوت از یک امر واحد هستند؛ این امر واحد نیز در مردود دانستن تأثیرات غرب ـــ از قدرتهای استعماری اروپایی گرفته تا هیمنه آمریکا ـــ خلاصه میشود.
در این مقاله تلاش میکنیم تا ادعاهای مطرحشده پیرامون ارتباط میان «اسلامگرایی» و «قومیتگرایی» را مورد بحث و بررسی قرار دهیم. این مقاله، نگرش به ایدئولوژیهای مذکور به عنوان مجموعهای ثابت وغیر متغیر از افکار و اندیشهها را مردود میداند و از همینروی، بر اهمیت سلسله تحولات و رویدادهای تاریخی، سیاسی و اجتماعی در شکلگیری ایدئولوژیها تأکید دارد. در همین ارتباط، «دیل ایکلمان» میگوید: «قومیتگرایی و اسلامگرایی اموری نیستند که بتوان آنها را از فعل و انفعالات اجتماعی و فرهنگی جدا دانست». از سوی دیگر پروفسور «فردریک بارث» انسانشناس نروژی به مسأله «هویت قومی» اشاره و در کتابی که در سال 1969 میلادی به چاپ رساند، تأکید کرده است که نمیتوان ایدئولوژیها را از مسائل مربوط به هویت جدا دانست.
در همین حال، در این مقاله تلاش شده است تا این واقعیت که «ایدئولوژیها اموری تُهی و توخالی نیستند» مورد توجه و اهتمام قرار گیرد. علیرغم اینکه این ایدئولوژیها به مرور زمان دستخوش تغییراتی شدهاند و اساسا شکلگیری آنها نشأتگرفته از یک اندیشه مشخص و معین نبوده است، اما دارای محتوا بوده و در عین حال از نگرشی تفصیلی نسبت به جهان برخوردار هستند. در هر صورت، ایدئولوژیها دارای اهداف و ارزشهایی هستند که انسان نمیتواند این اهداف و ارزشها را بیارتباط و کماهمیت تلقی کند.
در این چارچوب، تلاش میشود تا به این سؤال پاسخ داده شود که آیا ایدئولوژیهای «اسلامگرایی» و «قومیتگرایی عربی» دو ایدئولوژی مختلف و جدایِ از یکدیگر هستند و یا یک پدیده واحد هستند که در دو ظاهر مختلف نمود پیدا کردهاند؟ اولا باید گفت که این مقاله در واقع، مقوله «تعارض میان دو ایدئولوژی مذکور» را رد میکند و برعکس، تأکید میکند که هر دو نَه جدای از هم که مرتبط با یکدیگر هستند. دوما ثابت خواهد شد که هر دو ایدئولوژی واکنشی در قبال غرب هستند که عنصر هویت، عامل تحرک آنهاست. در این میان اما به اشکال مختلف ایستادگی ایدئولوژیهای مذکور در قبال غرب پرداخته میشود. بر اساس آنچه که گفته شد، مقاله پیشروی به دیدگاهها و نظراتی اشاره میکند که قائل به وجود ارتباطاتِ گسترده و تنگاتنگ میان ایدئولوژیهای اسلامگرایی و قومیتگرایی عربی هستند و در عین حال معتقدند که آنها در مخالفت با غرب ظاهری متفاوت از یکدیگر دارند. هر دو ایدئولوژی به مخالفت با غرب برخاستند اما هریک از آنها در زمینه مواضع و مبارزات خود، خط مشیِ متفاوتی را سرلوحه کار خود قرار داده است.
فعل و انفعالات اجتماعی پیچیده
تحقیق و پژوهش در تاریخ فکری و سیاسی اسلامگرایی و قومیتگرایی عربی، تصویری از تنوع گسترده انواع فعل و انفعالات اجتماعی را ترسیم و نظریه سادهانگارانه وجود تضاد و تعارض میان دو ایدئولوژی را قویا رد میکند. تحقیقات و پژوهشها در این خصوص نشان میدهند که هر دو ایدئولوژی ارتباط تنگاتنگی با یکدیگر داشته و در عرصه سلسله روابط مشترک گوناگون، در واقع مکمل هم بودهاند.
در نگاه اول اینگونه به نظر میرسد که «اسلامگرایی» و «قومیتگرایی» عربی از یکدیگر فاصله ندارند و پایهگذاران آنها، این ایدئولوژیها را با هدف رویارویی و مواجههشان با یکدیگر، ایجاد نکردهاند. درهمین ارتباط، «میشل عفلق» نظریهپرداز و مؤسس حزب «بعث» میگوید: «قدرت اسلام احیاء شد تا امروز با شکل و شمایلی جدید نمود پیدا کند و این شکل و شمایل جدید همان قومیت عربی است». او همچنین به اعراب مسیحی توصیه کرد که دین اسلام را با شکل و ظاهر جدید آن دوست داشته باشند. افزون براین، «رشید رضا» که خلافت اسلامی را یک ضرورت قلمداد کرده است، میگوید: «مسلمانان میتوانند نظام اخلاقی اسلام را در داخل حدود و ثغور دولت ملی درک کنند». واقعیت آن است که در طول سالهای جنگ، جنبشهای رادیکالی اقلیت مانند «حزب التحریر» تلاش کردند تا امت را زیر پرچم خلافت اسلامی جمع کنند.
آنچه که گفته شد به معنای خط بطلان کشیدن بر وجود برخی اختلافات میان ایدئولوژیهای مذکور نیست، بلکه مقصود آن است که وجود تضاد و تعارض در اصل و اساسِ این ایدئولوژیها مردود است. نگاهی به تاریخ سیاسی هر دو ایدئولوژی نشان از آن دارد که آنها هیچگاه در مواجهه محض با یکدیگر نبودهاند؛ هرچند که گاهی مناقشاتی میان آنها در زمینه به قدرت رسیدن وجود داشته است. با تمامی اینها، خیلیها نیز از نقش حیاتی و سرنوشتساز اسلام و اسلامگرایان در جنبشهای قومیتگرا ـــ درحد فاصل زمانی میان جنگ جهانی اول و جنگ جهانی دوم ـــ سخن گفتهاند. متقابلا، قومیتگرایان نیز از مفهوم شریعت اسلامی برای برپایی دولت خود بهرهبرداری کردهاند؛ درست مانند آنچه که در مالزی و یا شبه جزیره عربی اتفاق افتاد. این فعل و انفعالات، تأثیرگذاریها و تأثیرپذیریها در میان دو ایدئولوژی، تأثیر بسزایی بر تحولات سیاسی برجای گذاشت به گونهای که حامیان هریک از آنها [ایدئولوژیها] به منظور تحقق اهداف و خواستههایشان به استفاده ابزاری از ایدئولوژی مقابل، مبادرت ورزیدند.
تاریخ نشان میدهد که قومیتگرایان عرب از شریعت اسلام برای تحقق اهداف و خواستههای خود بهرهبرداری کردهاند. به عنوان نمونه، این قومیتگرایان از نظام دینی ــ به ویژه از دانشگاه «الازهر» ــ به عنوان ابزاری برای جلب حمایتهای داخلی و منطقهای به منظور به ثمر نشاندن پروژه سوسیالیستی ـ عربیشان، استفاده کردهاند. آنها از دانشگاه الازهر به عنوان ابزاری برای تثبیت مشروعیت عربی بهرهبرداری کردند. از سوی دیگر، «صدام حسین» نیز بارها و بارها دین اسلام را دستاوزیری برای جلب حمایت اعراب در طول جنگ خلیج [فارس] در سال 1991 قرار داد. بنابراین، پر واضح است که دولت قومیتگرای عربی از اسلامگرایی در راستای تحقق منافع و مصالح خود استفاده کرده است؛ این اتفاق در زمان ظهور مجدد اسلامگرایی در دهه 70 قرن گذشته رخ داد. به عنوان نمونه، اسلامگرایی در پاکستان و کشورهای جنوب شرق آسیا نهتنها به عنوان چالشی برای دولتِ حاکم مطرح نشد، بلکه کشورهای مرحله پسااستعمار به ویژه پاکستان و مالزی را تقویت کرد، زیرا [اسلامگرایی] به آنها ایدئولوژیای را اعطاء کرده بود که پیشتر از آن برخوردار نبودند.
آنچه که از تحلیل مذکور برمیآید این است که مقوله تضاد و تعارض میان ایدئولوژیهای «اسلامگرایی» و «قومیتگرایی عربی» در واقع یک مغالطهکاری است. واقعیت آن است که ایدئولوژیهای مذکور دو ایدئولوژیِ کاملا جدای از یکدیگر و یا کاملا بههمپیوسته نیستند. اینکه گفته میشود این دو ایدئولوژی هچ ارتباطی جز منازعه، مجادله و مناقشه با یکدیگر ندارند، تحریف تاریخ تلقی میگردد، چراکه این دو در طول تاریخ در عرصههای گوناگون تا حدود بسیاری با یکدیگر در ارتباط بودهاند. بنابراین، تئوری تضاد و تناقض صِرف در میان ایدئولوژیهای اسلامگرایی و قومیتگرایی عربی کاملا مردود است. اینکه تضاد و تناقض در ایدئولوژیهای ذکرشده وجود ندارد، یک موضوع ثابتشده است اما اینکه اسلام سیاسی و قومیتگرایی عربی دو شکل و ظاهر از یک امر واحد هستند و یا به عبارت دیگر «دو روی یک سکه هستند» طبیعتا مسأله دیگری است. اکنون این سؤال به ذهن متبادر میشود که آیا ممکن است از این تنوع و گستردگی در فعل و انفعالات ذکرشده عبور کرد و به عنصری را مشخص کرد که ارتباط تنگاتنگ اسلامگرایی و قومیتگرایی عربی را نشان میدهد؟
مخالت مشترک با غرب
بررسی تاریخ اسلامگرایی و قومیتگرایی عربی نشان از آن دارد که هر دو در واکنش به نفوذ غرب در منطقه شکل گرفتند و مسئولیتهای اجتماعی مشترکی را در این زمینه برعهده داشتهاند. بنابراین، میتوان این دو ایدئولوژی را دو شکل متفاوت از مخالفت با غرب قلمداد کرد. لذا در اینجا اولین نشانهها از وجود عنصر مشترک قوی میان اسلامگرایی و قومیتگرایی عربی آشکار میشود. هرچند که در طول تاریخ این دو روابط معکوسی نیز با یکدیگر داشتهاند، به گونهای که اگر هریک از آنها شکوفا میشد، دیگری فروکش میکرد و یا اگر هریک از آنها هیمنه پیدا میکرد، دیگری به حاشیه میرفت. این نوع روابط معکوس میان اسلامگرایی و قومیتگرایی عربی به اوایل قرن بیستم میلادی یعنی پیش از جنگ جهانی اول بازمیگردد. درهمینارتباط، «کارن داویشا» میگوید که هویت اسلامی در میان اعراب از قدرت به مراتب بیشتری در مقایسه با قومیت عربی برخوردار بود.
با این حال به مرور زمان و پس از جنگ جهانی دوم و به ویژه در ابتدای دهه 50 این روابط، برعکس شد به گونهای که قومیتگرایی عربی بر اسلامگرایی غلبه پیدا کرد. در این هنگام بود که به قومیتگرایی عربی به عنوان یک ایدئولوژیِ دارای زبان، تاریخ و تجربه طولانی نگریسته شد و در طرف مقابل، اسلامگرایی تقریبا از صحنه روابط بینالمللی خارج شد. درهمینحال، قومیتگرایی عربی در دهه 60 و در سایه رهبری جمال عبدالناصر به اوج خود رسید. این روند ادامه پیدا کرد تا اینکه قومیتگرایی عربی پس از سال 1967 میلادی و در سایه ظهور مجدد اسلامگرایی رو به عقبنشینی نهاد و موازنه میان دو ایدئولوژی به تدریج برقرار شد. به منظور شناخت دقیق این روابطِ شگفتآور میان اسلامگرایی و قومیتگرایی عربی، باید حلقههای وصل میان آنها را به طور کامل شناسایی کرد و در نهایت به اصلِ مشترک آنها رسید. این اصلِ مشترک در مخالفت آنها با قدرتهای استعمارگر اروپایی نهفته است؛ اصلی که در قلب روند پیدایش و شکلگیری هر دو ایدئولوژی و سپس گسترش آنها، کاملا به چشم میخورد.
در خصوص اسلامگرایی باید گفت که «جمال الدین الافغانی» ایدئولوژی خود مبنی بر مبارزه با «امپریالیسم اروپایی» را تجربه مشترک میان مسلمانان قلمداد و همواره برای ایجاد احساسات ضد استعماری نزد اسلامگرایان تلاش کرد. افزون بر این، «حسن البنا» که در سال 1928 میلادی جمعیت «اخوانالمسلمین» را تأسیس کرد اهتمام ویژهای به مسأله غربی شدن فرهنگ جهان اسلام و فقدان سنتهای اسلامی در آن [جهان اسلام] داشت. درهمین «آرشین ادیب» معتقد است: «اسلامگرایان نوین از [امام] خمینی گرفته تا سید قطب، ابو الاعلی المودودی، حسن البنا و محمد اقبال، جملگی اسلام را تنها راهحل مقابله با سقوط اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و فرهنگی امت میدانستند». پروفسور «راینهارد شولتز» هم بر این باور است که مفهوم «دولت اسلامی» در واقع واکنشی به «دولت قومیتیِ غربی» است.
همین تحلیل و ارزیابی را میتوان در خصوص «قومیتگرایی عربی» نیز انجام داد. این ایدئولوژی هم خود را وسیلهای برای به زیر کشیدن هیمنه غرب در منطقه میبیند. مثالهایی نیز که در این زمینه وجود دارد، خود گواه بر این مدعاست. به عنوان نمونه، «جمال عبدالناصر» در سال 1956 میلادی کانال سوئز را ملی کرد. این اقدام در واقع به صورت مستقیم، قدرتهای اروپایی و استعمارگر سابق را هدف قرار داد. پس از این اقدام بود که سلسله تظاهراتهای عربیِ ضد غربی به راه افتاد و مردم در کشورهای لیبی، مغرب، اردن، سوریه، لبنان، عراق، کویت، قطر، بحرین و یمن علیه سلطه غرب به پا خاستند. بر اساس تمامی آنچه که گفته شد، پر واضح است که هر دو ایدئولوژی «اسلامگرایی» و «قومیتگرایی عربی» در بطن خود هویت ضدغربی را پروراندهاند. این ایدئولوژیها نهتنها خود از هویت ضدغربی برخوردار هستند، بلکه تلاش کردند تا این هویت را نزد دیگران نیز شکل دهند.
بنابراین، کاملا عیان است که «اسلامگرایی» و «قومیتگرایی عربی» در برخورداری از ویژگیها و مؤلفههای اصلی و اساسی با یکدیگر مشترک هستند. هر دو ایدئولوژی یک هدف را دنبال کردهاند؛ کما اینکه به هر دو ایدئولوژی به عنوان منبعی شرعی برای تعریف و تبیین هویتهای اجتماعی نگریسته شده است. هر دو ایدئولوژی برای به دست آوردن یک چیز جنگیدهاند و آن «اصالت» است. آنها از یک سوی در راستای اصلاح جامعه و رفع نگرانیهای موجود در آن حرکت کردند و از سوی دیگر تلاش کردهاند تا به هر شکل ممکن با سلطه و هیمنه غرب مقابله کنند. صاحبان هر دو ایدئولوژی وعدههای بسیاری را دادهاند که به عنوان نمونه میتوان به حساسترین و سرنوشتسازترین این وعدهها ازجمله وعده «آزادی فلسطین» و «تحقق عدالت اقتصادی» اشاره کرد. از همینروی، میتوان پیروزیها و شکستهای ایدئولوژیهای مذکور را با در نظر گرفتن میزان موفقیت آنها در جامه عمل پوشاندن به وعدههایشان مورد سنجش و ارزیابی قرار داد.
واقعیت آن است که ظهور مجدد «اسلامگرایی» پس از شکست «قومیت عربی» در تحقق وعده خود مبنی بر آزادسازی فلسطین در سال 1967 یعنی پس از جنگ 6 روزه اعراب با اسرائیل، اتفاق افتاد. اینجا بود که «اسلامگرایی» خود را در نبرد ایدئولوژیک که پس از جنگ جهانی دوم در آن شکست خورده بود، پیروز دید. مقصود از این نبرد ایدئولوژیک، برخورداری از تواناییِ رهبریِ گروهها و قدرتهای مخالف غرب است. در این هنگام بود که اسلامگرایی به انتقاد از قومیتگرایی عربی مبادرت ورزید و آن را چهرهای دیگر از مؤسسات و نهادهای اروپایی معرفی کرد. پس از آن، اسلامگرایی توانست خود را طلایهدار بکارگیری سبک و سیاق جدیدی برای رهایی از نفوذ غرب، معرفی کند.
در عرصه «اقتصاد سیاسی» نیز میتوان با همین برهان و استدلال وضعیت صاحبان هر دو ایدئولوژی را مورد بررسی قرار داد. به عنوان نمونه، زمانی که قدرتهای «قومیتگرای عربی» در دهه 70 قرن گذشته ـ که با یک بحران اقتصادی فراگیر مواجه بودند ـ نشان دادند که قادر به تحقق وعده خود مبنی بر تحقق عدالت اقتصادی نیستند، اسلامگرایان به یکباره خود را به عنوان جایگزینی برای تحقق وعده مذکور مطرح ساختند. اینجا بود که اسلامگرایان الگوی اسلامی جدیدی را برای حاکم شدن عدالت اجتماعی و اقتصادی ارائه کردند.
شاید شگفتآور باشد که اینگونه نتیجهگیری کنیم که «اسلامگرایی» و «قومیتگرایی عربی» در حقیقت دو جنبه یک پدیده واحد و یا «دو روی یک سکّه» هستند و این پدیده، پدیده مخالفت با غرب و هیمنه غرب است. با وجود اینکه هر دو ایدئولوژی در دیدگاهها و نقطهنظراتشان تعبیرهای متفاوتی در زمینه مخالفت با غرب دارند، اما نباید آنها را تنها در همین چارچوب مورد بررسی و ارزیابی قرار داد. اگر تنها به بررسی و ارزیابی ایدئولوژیهای مذکور در یک چارچوب بسته و محدود بپردازیم، آنگاه محتوای این ایدئولوژیها، انگیزههای فکری و اندیشهای آنها و همچنین اهدافشان مغفول واقع میشوند. افزون بر این، بررسی روابط و مناسبات میان این ایدئولوژیها و همچنین ارزیابی تأثیر آنها بر روابط منطقهای و بینالمللی بسیار حائز اهمیت به نظر میرسد.
ابزارهای ایدئولوژیک متفاوت
به عبارت دیگر، هر دو ایدئولوژی در واقع واکنشی در قبال غرب تلقی میشوند اما ابزارهای هر یک برای این واکنش، متفاوت بوده است. به عنوان نمونه، این ایدئولوژیها هریک با بخشی متفاوت از ابعاد و جنبههای هیمنه غرب مخالف بودهاند؛ کما اینکه آنها در یک سطح و بُعد مشابه به مبارزه با غرب نپرداختند. درحالی که قومیتگرایان با قدرت سیاسی و نظامی غرب به مبارزه پرداختند، اسلامگرایان به مقابله و مواجهه با نفوذ و تأثیر ایدئولوژی غرب مبادرت ورزیدند. به دنبال تحولات سال 1967 میلادی بود که اسلامگرایان انتقاداتی را نسبت به قومیتگرایان عرب مطرح ساختند. زمانی که دولتهای قومیتگرای عربی در از تحمیل شکست به اسرائیل عاجز ماندند، اسلامگرایان آنها را بیکفایت توصیف و اعلام کردند که پروژه قومیتی عربی، پروژهای بیفایده است. آنها تأکید کردند که دولتهای قومیتگرای سکولار که تقلید از الگوی غرب را در دستور کار خود قرار دادند، با ورشکستگی اخلاقی مواجه شدند. بدیهی است که اگر این انتقادات را یک موضع فرصتطلبانه با هدف جنگ بر سَر قدرت تلقی کنیم، بدون شک مغالطهکاری کردهایم و اعتبار این انتقادات را زیر سؤال بردهایم.
«جان اسباسیتو» در خصوص مواضع اسلامگرایان در قبال کشورهای غربی تصریح میکند: «افرادی نظیر سید قطب، حسن البنا و المودودی بر این باورند که غرب دشمن تاریخی و همیشگی اسلام و جوامع اسلامی است. غرب هم از لحاظ سیاسی و هم از لحاظ دینی یک تهدید برای اسلام و جوامع اسلامی محسوب میشود و هیچ شکی در این مسأله وجود ندارد». وی همچنین ادامه میدهد: «خطر اصلی غرب در سیطره و هیمنه آن بر نخبههای مسلمان نهفته است. غرب تلاش میکند تا ویژگیها و مؤلفههای خود را بر طبقه نخبگان مسلمان حاکم سازد». بر اساس آنچه که گفته شد، انتقادات اسلامگرایان تنها به مثابه شکایت آنها از رژیمهای قومیتگرای عربی نبوده، بلکه به طور اساسی ناظر بر محکومیت اخلاقی تئوریهای سیاسیِ پس از «عصر روشنگری» بوده است.
در هر صورت، مفهوم «قومیتگرایی عربی» به عنوان یک مفهومِ حاصل از ایدئولوژیهای غربی برای خود توجیهاتی دارد. واقعیت آن است که «ساطح الحصری» بنیانگذار اندیشه قومیتگرایی عربی سلسله افکار و ایدئولوژیهای خود را از مکتب قومیتگرای آلمان در عصر رمانتیسم وام گرفته است. او ایجاد احساساتِ مبتنی بر قومیتگرایی عربی را در چارچوب اصول «وودرو ویلسون» مطرح کرده است. به عنوان نمونه، او از «حق تعیین سرنوشت» که در اصول چهاردهگانه «ویلسون» نیز به چشم میخورد، یاد کرده است.
ما میتوانیم نمونههای شکاف ایدئولوژیک در عرصه سیاستهای آموزشی قومیتی را به ویژه در دولتهای قومیتگرای جدید در «مرحله پسا استقلال» به خوبی مشاهده کنیم. در این کشورها سیاست آموزشی سکولاری با قدرت پیادهسازی و عملیاتی میشود. این پدیده به ویژه در کشور مصر به چشم میخورد؛ جایی که تعداد مدارس در آن در پیرامون سالهای 1952 میلادی به 800 هزار مدرسه رسید. اینجاست که شکاف اساسی ایدئولوژیک آشکار میشود؛ علیرغم اینکه اسلامگرایان و قومیتگرایان هریک به مقابله و رویارویی با غرب میپردازند، اما این سیاست را در یک جنبه، یک بُعد و یک سطح واحد پیش نمیبَرند.
درهمینحال، «هیدلی بول» تصریح میکند: «قومیتگرایان، اصول و ارزشهای غرب را فرا گرفتند تا بر اساس آنها به نبرد با غرب به عنوان یک قدرت سیاسی و نظامی بروند و نه به عنوان یک تمدن. ازهمینروی، باید گفت که قومیتگرایی عربی از افکار و ایدئولوژیهای غرب استقبال به عمل آورده است». واقعیت آن است که تکیه قومیتگرایان عرب بر گفتمانِ آزادیخواهانه، رویکرد و گرایش ملی، پایبندی به سوسیالیسم و همچنین تقویت اشکال مختلف فرهنگ کشورهای اروپایی، بر دیدگاه «هیدلی بول» درباره آنها [قومیتگرایان] به طور کامل صحه میگذارد. این درحالی است که اسلامگرایان به طور کامل افکار، اندیشهها، اصول و ایدئولوژیهای غرب را رد و صراحتا مخالفت خود با آن را اعلام کردهاند. در همین ارتباط، «سید قطب» در اظهاراتی تأکید میکند: «در چارچوب مذهب هیچگونه احساس همزیستی مسالمتآمیز با غرب وجود ندارد. سازش با غرب، نوعی از انواع آزادی حیوانی است». افزون براین، اسلامگرایان خواستار شکل گرفتن یک نظام سیاسیِ جایگزین و مبتنی بر ارزشها و اصول اسلامی هستند. در بسیاری از موارد، اسلامگرایان، سلاح ایدئولوژیکِ «مدرنیته اسلامی» را سلاحی علیه غرب دانستهاند. این درحالی است که ایدئولوژی «قومیتگرایی عربی» نهتنها هیچگاه مشابه چنین سلاحی را در اختیار نداشته، بلکه برای به دست آوردن آن نیز هیچ تلاشی نکرده است.
بر اساس آنچه که گفته شد، دیدگاهی که ایدئولوژیهای «اسلامگرایی» و «قومیتگرایی عربی» را ــــ فارغ از محتوای آنها ــــ به عنوان دو پدیده اصلی و اساسی برای مبارزه با هیمنه غرب در ابعاد، جنبهها و سطوح یکسان معرفی میکند، صحیح نیست. چنین دیدگاهی با توجه به شرح محتوای ایدئولوژیک اسلامگرایی و قومیتگرایی عربی نمیتواند صحیح باشد. همانگونه که پیشتر گفته شد، نباید در مرزبندی میان مفاهیم «اسلامگرایی» و «قومیتگرایی» عربی مغالطهای صورت پذیرد. هرچند که هر دو ایدئولوژی مبارزه و مواجهه با غرب را در دستور کار خود قرار دادند اما خط مشیِ هریک با دیگری متفاوت بوده است. درحالی که قومیتگرایان به مبارزه با قدرت سیاسی و نظامی غرب پرداختند اما اسلامگرایان به مقابله با نفوذ و تأثیر ایدئولوژی غرب روی آوردند.
ما در بررسی و پژوهش خود در این مقاله پیرامون این سؤال که «آیا اسلامگرایی و قومیتگرایی عربی دو روی یک سکّه هستند» در ابتداء به ارزیابی مواضع مخالف پرداختیم. در این مواضع [مخالف]، صراحتا عنوان شد که اسلامگرایی و قومیتگرایی عربی دو پدیده متفاوت از یکدیگر هستند و هیچ ارتباطی با هم ندارند و تنها چیزی که آنها را به یکدیگر مرتبط میسازد، مقابله و مواجهه میان آنهاست. پس از آن، از مجموعهای متنوع و مختلف از فعل و انفعالات و روابط میان دو ایدئولوژی مذکور پرده برداشتیم و نظریه «جدایی اسلامگرایی از قومیتگرایی عربی» را رد کردیم. افزون بر این، به یک الگوی واحد و یک اصل مشترک در هر دو ایدئولوژی اشاره کردیم. سپس در مقاله پیش روی به این نتیجه رسیدیم که اسلامگرایی و قومیتگرایی عربی دو ایدئولوژی بههمپیوسته هستند که از هویت مشترک ضد غربی نشأت گرفتهاند اما ابزارهای آنها برای مواجهه و رویارویی با غرب به صورت کاملا ریشهای با یکدیگر متفاوت است.
به طور کلی، این مقاله به بررسی و پژوهش روابط میان ایدئولوژیهای مذکور با یکدیگر از یک سوی و ارتباط آنها با غرب از سوی دیگر پرداخت و وجوه تشابه و تمایز آنها [اسلامگرایان و قومیتگرایان] را شرح داد. بر این اساس، در نهایت شاید تشبیه این دو ایدئولوژی به دو روی یک سکّه غیر دقیق نباشد. حتی اگر این ایدئولوژیها «دو وجه یک پدیده واحد» نباشند اما بدون شک، در نهایت از یک اصل و ریشه شکل گرفتهاند اما با ابزارهایی متفاوت در مسیر تحقق اهداف و خواستههای خود حرکت میکنند.
منبع:http://shouba.ir
اندیشکده جریان، جریانی است نواندیش از جوانانی که باور به تحول در حوزه سیاست ورزی جهانی دارند.
جمعی از جوانان تحصیلکرده در رشته های علوم سیاسی و علوم اجتماعی و ارتباطات و اقتصاد و باورمند به اصول اخلاقی شریعت رهایی بخش حضرت دوست گرد هم آمده اند تا با انگیزه های غیر انتفاعی و غیر جناحی جهت بهبود اوضاع حیات جمعی بشر به تشریک مساعی پرداخته و با رویکردی دانش بنیان، مسئله محور، زمینه نگر و آزاداندیشانه امکان ایجاد یک هویت جمعی فضیلت خواهانه و معطوف به بازاندیشی در سیاست های جهانی را فراهم آورند.