سیاست خارجی ایالات متحده در خاورمیانه، تداوم یک روند

در twitter به اشتراک بگذارید
در whatsapp به اشتراک بگذارید
در telegram به اشتراک بگذارید
ایالات متحده پس از پایان جنگ جهانی دوم، توانست با تحکیم روابط خویش با ایران و عربسـتان سـعودی و گسترشِ حمایت ­ها از رژیم صهیونیستی و ترکیه، به تدریج بـه بـازیگری اثرگـذار در خاورمیانـه تبدیل و اثرگذاریِ ایالات متحده به سرعت جایگزین بریتانیا شد؛ امری کـه در بسط هیمنه آمریکا بر نفت خاورمیانه نیز هویـدا شـد و بـدین ترتیـب مطالعه تحولات خاورمیانه و روندهای سیاسی و امنیتی این منطقه بـدون در نظـر گـرفتنِ متغیر آمریکا توجیه ناپذیر است.

بلادر پریفیتی، استاد دانشگاه کالیفرنیای جنوبی در کتابی با عنوان “سیاست خارجی ایالات متحده در خاورمیانه، تداوم یک روند”، که در سال 2017 منتشر شده، به بررسی سیاست خارجی آمریکا در خاورمیانه پس از جنگ دوم جهانی پرداخته است. وی معتقد است سیاست خارجی آمریکا در خاورمیانه، علی رغم فراز و فرودها، تعدد راهبردها، و تغییر رهبران، همواره از الگویی واحد پیروی کرده است. موسسه آینده پژوهی جهان اسلام در سلسله یادداشت­ هایی به ترجمه ­ی بخش­هایی از این کتاب پرداخته است

نویسنده در این کتاب عنوان می ­کند که برای ایالات متحده آمریکا و متحدان غربی آن به لحاظ استراتژیک، خاورمیانه یکی از مهم­ ترین مناطق جهان، به خصوص پس از پایان جنگ جهانی دوم بوده است .این در حالی است که پس از آشفتگی­ های اجتماعی و سیاسی بی­وقفه در خاورمیانه، تحرکات جاه طلبانه روسیه در اروپای شرقی، تهدید روزافزون چین در اقیانوس آرام در چند سال گذشته و پاسخ  شتاب­زده دولت اوباما برای مقابله با این تهدیدات، که بیشتر به تخصیص منابع نظامی و تمرکز سیاسی خلاصه می­شد، برخی از کارشناسان استدلال می­ کنند که خاورمیانه اهمیت ژئواستراتژیک خود را از دست داده است. شاید نگرانی از بی­ ثباتی و درگیری­ های مداوم در خاورمیانه، همچنین تهدید رو به رشد روسیه و چین در اروپا و اقیانوس آرام، از واقعیت ­های سیاست خارجی آمریکا باشد؛ اما واقعیت آنست که هیچ یک از اهمیت ژیوپولتیکی خاورمیانه نمی ­کاهد. همانگونه که تونی بلر، نخست وزیر سابق بریتانیا می­ گوید؛ اهمیت خاورمیانه بر چهار عامل مهم استوار است. اولا، خاورمیانه همچنان یکی از بزرگترین تولید کنندگان نفت در جهان است، و علی رغم تلاش­ های ایالات متحده برای توسعه صنعت انرژی خود، ثبات بازارهای جهانی همواره وابسته به نفت خاورمیانه بوده است. خاورمیانه به عنوان شاهراه حیاتی متصل به مناطق مهمی در نیم کره شمالی و شرقی جهان، به عنوان رگ حیاتی انرژی جهان شناخته می­ شود. بسیاری از محققان و کارشناسان نیز این گونه استدلال می­ کنند که بی ­ثباتی در خاورمیانه، تهدیدی بزرگ برای شریان انرژی جهان، و به دنبال آن بی ثباتی اقتصادی و سیاسی در کشورهایی است که به نفت این منطقه وابسته هستند، مانند کشورهای اروپایی.

دوم، نزدیکی جغرافیایی خاورمیانه به اروپا، به خطری جدی برای ثبات و امنیت اکثر کشورهای اروپایی تبدیل شده است. داعش و بحران مهاجران سوری، تازه ­ترین نمونه ­های این تهدیدات هستند. سومین دلیل اهمیت خاورمیانه، به اتحاد استراتژیک ایالات متحده و اسرائیل، به عنوان تنها متحد جدی غربی آن در منطقه باز می­ گردد. در نهایت، بلر معتقد است که توسعه سیاسی در خاورمیانه، احتمالا سرنوشت افراط­گرایی در سرتاسر جهان را تعیین می­ کند، ایدئولوژی­ای که در مقایسه با سایر نظام ­های سیاسی ارزش محور، ذات توسعه طلب به مراتب بیشتری دارد. شکست بالقوه رادیکالیسم در منطقه، می­ تواند در نهایت منجر به شکست نابودی این تفکر در جهان شود. ریگان نیز به خوبی بر اهمیت خاورمیانه و منطقه اوراسیا واقف بود. وی در سند استراتژی امنیت ملی ایالات متحده که در سال 1988 منتشر شد بیان می­ دارد: “اولین بعد استراتژی تاریخی ما با نگاهی نسبتا ساده و روشن و بسیار معقول بیان می­ کند که بیش از هرچیز، استراتژی امنیت ملی ایالات متحده، از جانب کشورهایی که بر اوراسیا تسلط دارند مورد تهدید قرار می­ گیرد. ما برای جلوگیری از این اتفاق در دو جنگ جهانی جنگیدیم و از 1945، تلاش کردیم تا از بهره ­برداری اتحاد جماهیر شوروی از مزیت ژئواستراتژیک خود در نزدیکی به اروپای غربی، آسیا و خاورمیانه و همسایگان خود جلوگیری کنیم، اتفاقی که در صورت وقوع، نتیجه ­ای جز تغییر موازنه جهانی قدرت به ضرر ما در پی نداشت“.

در همین راستا، برژنسکی نظریه­ پرداز برجسته و مشاور سابق امنیت ملی کارتر این گونه استدلال می­ کند که حفظ سلطه سیاسی بر خاورمیانه برای تحقق هژمونی ایالات متحده در سراسر جهان حیاتی است. او همچنین تاکید می­ کند که اهمیت ژئواستراتژیک منطقه اوراسیا، به عنوان ترکیب سرزمینی اروپا و آسیا بدین شرح است: “برای آمریکا، برگ برنده اصلی به لحاظ ژئوپولیتیک، اوراسیا است … اکنون که قدرت­های غیر اوراسیایی در این منطقه زیاد است، اولویت جهانی آمریکا مستقیما وابسته به میزان تاثیرگذاری و مدت زمان این تاثیرات خواهد بود … برای آمریکا بیش از هر چیز، “مدیریت” اوراسیا حیاتی است. اوراسیا بزرگترین قاره جهان است و به لحاظ ژئوپلتیک محوری است“. قدرتی که بر اوراسیا غالب شود، دو سوم از پیشرفته ­ترین و مولدترین مناطق جهان را در کنترل می­ گیرد. نگاه دقیق­ تر به نقشه­ ی این منطقه نشان می ­دهد که کنترل بر اوراسیا، نفوذ بر آفریقا را در پی دارد و با در نظر گرفتن قاره استرالیا در نیمکره دیگر زمین، اوراسیا قاره مرکزی جهان محسوب می ­شود. حدود 75 درصد جمعیت جهان در اوراسیا زندگی می­ کنند و بیشتر ثروت ­های فیزیکی جهان چه در زیر خاک یا روی آن، در اوراسیا واقع است. گفتنی است اوراسیا حدود سه چهارم منابع انرژی شناخته شده جهان را در خود جای داده است، که بخش اعظم آن در منطقه ­ی خاورمیانه واقع است.

هالفورد جی مکندر نیز بر اهمیت استراتژیک اوراسیا تاکید دارد. اما او اهمیت جغرافیایی اوراسیا را به استثنا خاورمیانه، منحصر به مناطق دور از آب های آزاد این منطقه محدود می­ کند. مکیندر این سرزمین را “قلب زمین” می ­نامد و معتقد است رهبری قلب جهان، رهبری کل جهان است.  بر خلاف مکیندر، نیکلاس جان اسپایکمن در مورد اهمیت ژئواستراتژیک اوراسیا، به مفهوم “هلال درونی“ اشاره می­ کند. این منطقه شامل خاورمیانه، سیبری، جنوب شرقی آسیا، چین و شبه جزیره کره است. اسپایکمن “هلال درونی” را شامل منطقه­ ای حایل می ­داند که اوراسیا را از توده­ های اقیانوسی جدا می­ کند. علاوه بر این، اسپایکمن محاسبه می ­کند که این منطقه شامل بزرگترین بخش از جمعیت جهان و سهم بزرگی از منابع آن است. اسپیکمن با توجه به جایگاه، منابع و ثروت ذاتی این منطقه، استدلال می ­کند که تعیین قوانین“هلال درونی” تعیین قوانین جهان است که از ظهور قدرت جهانی تازه جلوگیری می­ کند. از این منظر، خاورمیانه موقعیت جغرافیایی منحصر به فردی دارد. ترکیبی از این موقعیت جغرافیایی خاص، همراه با منابع نفتی عظیم، خاورمیانه را به منطق ه­ای با اهمیت ژئواستراتژیک بالا تبدیل کرده است. این دیدگاه به جنگ جهانی دوم بر می ­گردد. اسپایکمن، با تحلیل برنامه­ های نازی­ ها برای ایجاد نیمکره ­ی تمام آلمانی زمین، اهمیت ژئواستراتژیک خاورمیانه را در بیانیه زیر مورد توجه قرار می­ دهد: “خاورمیانه که مسیرهای منتهی به اقیانوس هند را کنترل می ­کند و شامل منابع نفتی بسیاری است که حیات صنعتی اروپا به آن وابسته است، از لحاظ اقتصادی و سیاسی، باید به شکل دولت­ های نیمه مستقل تحت کنترل برلین یکپارچه اداره شوند“.

پایان جنگ جهانی دوم و آغاز جنگ سرد تا حدودی به نظریه “قلب زمین“ قدرت داد، اما در عین حال، ضعف­ های این فرضیه را نیز بیش از پیش نمایان کرد. زمانی که هالفورد جی. مکیندر به درستی معتقد بود که اتحاد جماهیر شوروی برای آن­که بر آلمان نازی غلبه کند، باید “به عنوان بزرگترین قدرت خشکی­ های جهان” تبدیل شود، در واقع او اهمیت هلال درونی به عنوان نیروی جغرافیایی که توسعه­ طلبی شوروی و نهایتا قدرت آن را کاهش می ­دهد، دست کم گرفت. همچنین، مکیندر ظهور ایالات متحده به عنوان قدرت دریایی بی رقیب، که قادر به کنترل مسیرهای دریایی، برنامه ­ریزی نفوذ در سراسر جهان و جلوگیری از قدرت یافتن دیگر کشورها و تهدید حاکمیت منطقه ­ای ایالات متحده در نیمکره غربی را پیش­ بینی نکرد. اساسا مکیندر، نظریه قدرت دریایی آلفرد ماهان که استدلال می­کند یک کشور برای برای دستیابی به قدرت و تسلط بر جهان، باید دارای قدرت دریایی بالا و کنترل مناطق استراتژیک زمین باشد را نادیده گرفت. به اعتقاد او اقیانوس­ ها نمی­ توانند ابزاری برای محافظت از ایالات متحده باشند، اما به عنوان مسیرهایی برای طر ح­ریزی قدرت و ممانعت از برنامه ­ریزی دیگر کشورها برای دستیابی به قدرت مطرح هستند. اسپایکمن همچنین بر اهمیت دریا و کنترل بزرگراه­های دریایی تأکید داشت. در طول جنگ سرد، توجه به وجه ژئواستراتژیک “هلال درونی” توسط ایالات متحده، و استفاده از آن برای جلوگیری از توسعه طلبی شوروی، نتایج خوبی برای این کشور به دنبال داشت. در این سال­ ها، ایالات متحده نفوذ خود را در خاورمیانه به ویژه در ترکیه و ایران افزایش داد و راه شوروی در گسترش کمونیسم به این مناطق را به خوبی سد کرد.

آمریکا همچنین روابط خود را با چین بهبود بخشید و به حضور خود در ژاپن، استرالیا و کشورهای اروپای غربی ادامه داد. در واقع سیاست ایالات متحده محاصره اتحاد جماهیر شوروی و جلوگیری از دستیابی این کشور به قدرت دریایی و تبدیل شدن به تهدیدی برای نیمکره ­ی غربی بود. اما کنترل هلال درونی توسط اتحاد جماهیر شوروی توانست کنترل بیشتری بر آنچه اسپایکمن “جزیره ­های مرزی” نامیده بود برای این کشور به ارمغان بیاورد، و منجر به محاصره­ی سیاسی و جغرافیایی بالقوه ایالات متحده آمریکا شود. این نگرانی در استراتژی امنیت ملی ایالات متحده در سال 2002 بیان شده است: “ایالات متحده به پایگاه­های داخل و خارج از اروپای غربی و شمال شرقی آسیا، همچنین روش­هایی برای استقرار طولانی مدت نیروهای آمریکایی نیاز دارد“. در همان زمان، ایالات متحده برای جلوگیری از تبدیل شدن هر یک از کشورهای غربی به متحدی برای شوروی از رویکرد سد نفوذ استفاده کرد. اینکه چرا این کشور در طول جنگ سرد از ایده “مهار جغرافیایی“ یا “سد نفوذ“ اسپایکمن استفاده کرد، قابل بحث است، اما می­ توان ادعا کرد که آمریکا از طریق کنترل دروازه ­های اصلی در خاورمیانه و اروپای غربی، از جمله ایران، ترکیه و کشورهای اروپای غربی، عملا مانع گسترش شوروی به این مناطق شد. ایالات متحده همچنین از قلمرو خود در آلاسکا و اتحاد با ژاپن برای جلوگیری از گسترش اتحاد جماهیر شوروی از شرق و از قلب زمین نهایت بهره را برد. این در حالی بود که چین مانعی برای گسترش شوروی در جنوب شرقی آسیا بود.

با این حال، پیشرفت­های تکنولوژیکی قرن بیستم منجر به ظهور نوع جدیدی از قدرت شد. به عقیده خولیو دوئت، علاوه بر قدرت دریایی و زمینی؛ در این دوره قدرت هوایی بسیار اهمیت یافت، زیرا ذاتا تهاجمی است و دفاع را غیرممکن می­ کند. دوئت استدلال می­ کند که کنترل فضای هوایی به معنای کنترل بر دریا و زمین، و نهایتا سیطره بر جهان است. ایالات متحده از ابتدا بر اهمیت قدرت هوایی واقف بود و همواره به استفاده از آن در صورت لزوم تمایل داشته است. براساس سند محرمانه ­ای که به تازگی توسط فرماندهی هوایی استراتژیک آمریکا منتشر شده، در برنامه ­ی مطالعاتی پیرامون ملزومات هسته ­ای ایالات متحده تا اواسط دهه 1950، این کشور برنامه ­ای دقیق برای استفاده از قدرت هوایی خود؛ در جهت نابودی قدرت هوایی شوروی و یا کاهش توانایی هوایی استفاده از بمب افکن­های استراتژیک برای حمله به پایگاه ­های هسته ­ای آمریکا و نیروهای آمریکایی در اروپا و شرق آسیا داشت. ایالات متحده در دوران جنگ سرد بیش از هزار هدف هسته ­ای و سیستم­ های دفاع موشکی را در یک جنگ هسته ­ای احتمالی با اتحاد جماهیر شوروی، اروپای شرقی و چین شناسایی کرده بود. اما نکته مهم این است که آمریکا قصد داشت از پایگاه­ های نظامی و متحدانش در منطقه “هلال درونی“ برای اجرای حملات هسته­ای علیه کشورهای “قلب زمین”، استفاده کند. براساس این طرح، فرماندهی هوایی استراتژیک به عنوان یک سیستم با بازده بالا، از بمب افکن­ های B-47 که در بریتانیا، مراکش و اسپانیا مستقر بودند برای نابود کردن اهداف احتمالی مورد نظر بهره می­ برد.

همانطور که فناوری در کنار نیروی زمینی، دریایی، هوایی و هسته ­ای، به یک عنصر مهم از قدرت تبدیل شده است، شکی نیست که ایالات متحده آمریکا از لحاظ تکنولوژی پیشرفته ­ترین کشور با مدرن­ ترین نیروی نظامی جهان است. علاوه بر این، تردیدی نیست که جغرافیا نیز نسبت به ایالات متحده سخاوتمند بوده. اسپایکمن  موقعیت جغرافیایی منحصر به فرد ایالات متحده، یعنی موقعیت آن بین مهم ترین مناطق اقتصادی، سیاسی و نظامی را به خوبی درک می کرد. کاپیتان ماهان نیز زمانی که استدلال کرد، تسلط قدرت دریایی منجر به سلطه­ ی جهانی خواهد شد و ایالات متحده تمام شرایطی را که بر نفوذ قدرت دریایی تأثیر می­ گذارد را داراست، به نوعی دست به پیش بینی بزرگی در مورد آینده آمریکا زده بود. به همین دلیل است که جورج کراسی استدلال می­ کند که آمریکای شمالی در واقع می­ تواند قلب واقعی جهان باشد. به گفته وی، موقعیت جغرافیایی مرکزی و جزیره­ا، دسترسی به دو اقیانوس عمده و برتری تکنولوژیکی، ایالات متحده را به قدرت جهانی تبدیل کرده است. رهبران ایالات متحده این برتری جغرافیایی را به به خوبی شناخته ­اند و به ندرت فرصت­ ها را در جهت استفاده از آن، برای پیشبرد اهداف سیاست خارجی خود از دست داده ­اند.

بر خلاف دیگر کشورها، آمریکا توانسته است جغرافیا را در راستای منافع خود رام کند. آمریکا توانسته است با رام کردن زمان، فضا و توانایی مدریت زمین، دریا، هوا و قدرت هسته ­ای، نفوذ جهانی خود را به نحو موثر و کارآمد توسعه دهد. مهم تر از همه، اگرچه جغرافیا نمی­ تواند تنها فاکتور طراحی نفوذ در جهان باشد، اما نقش آن به عنوان ابزاری قدرتمند برای جلوگیری از قدرت یافتن دیگر کشورها در برابر نیمکره غربی و ایالات متحده آمریکا انکارناپذیر است. با این حال، جغرافیا همچنان “به لحاظ استراتژیک و تاکتیک نظامی، و به لحاظ توزیع فضایی منابع، مردم و سیستم های فیزیکی، یک مفهوم سیاسی و یک حس معین محسوب می شود”. اسپایکمن بر اهمیت جغرافیا تأکید می­کند و معتقد است که: اگرچه کل [سیاست خارجی] یک کشور از جغرافیای آن حاصل نمی شود، با این حال نمی­ توان جغرافیا را نادیده گرفت. واقعیت آنست که وسعت، شکل، مکان، توپوگرافی و شرایط اقلیمی مفاهیمی نیستند که بتوان از آن­ها فرار کرد، با این حال دستگاه سیاست خارجه کارآمد یک کشور، با این واقعیت­های سیاست خارجی روبرو می­ شود و این عوامل را به خوبی محاسبه می­ کند؛ می ­تواند آن­ها را تغییر دهد؛ اما نمی ­تواند آن­ها را نادیده بگیرد.

در بررسی روندهای سیاست خارجی ایالات متحده در قبال خاورمیانه طی سال­های پس از جنگ دوم جهانی، شاهد تغییراتی در روندهای تصمیم ­سازی و عملیاتی کردن آن­ها در خاورمیانه بوده ایم. در واقع نمی ­توان منکر شد که سیاست خارجی آمریکا در خاورمیانه در برهه ­های زمانی مختلف شاهد تغییرات زیادی بوده است، اما بلدر پریفتی معتقد است نوعی ثبات در این سیاست­ ها وجود دارد. ژئوپلیتیک که در مرکز این داستان است، سبب می­ شود تا سیاستمداران آمریکایی گزینه­ های اندکی برای تغییر در مقابل خود ببینند و تمرکز خود را بر جلوگیری از خیزش و تقویت یک هژمون منطقه ­ای معطوف کنند. در هفت دهه اخیر، سیاست خارجی آمریکا مشارکت فزاینده در تعیین سیاست ­های منطقه ­ای، از جمله تعاملات اقتصادی، جنگ ­ها و تلاش پنهانی برای سرنگونی رهبران خاورمیانه را نشان داده است. به عنوان مثال به دنبال توافق موسوم به “خط قرمز” در 1928، ایالات متحده و بریتانیا در چارچوب قراداد انگلو/امریکن پترولیوم، نفت خاورمیانه را تقسیم کردند. دخالت عمده بعدی در ایران، در سال 1953 زمانی آغاز شد که سازمان اطلاعات مرکزی ایالات متحده با همکاری سرویس جاسوسی بریتانیا کودتایی برای سرنگونی نخست وزیر محمد مصدق، که نفت ایران را که در آن زمان بیشتر در دست شرکت­ های انگلیسی بود، ملی اعلام کرده بود، ترتیب دادند. یکی دیگر از اتفاقات مهم در سال 1956، زمانی که بریتانیا و فرانسه، در هماهنگی با اسرائیل و در تلاش برای باز پس گرفتن جریان اصلی نفت به اروپا –یعنی کانال سوئز – که توسط نخست وزیر مصر جمال عبدالناصر ملی اعلام شده بود، صورت پذیرفت. مخالفت آمریکا با این اقدام منجر به تحقیر و خروج قدرت­های اروپایی از خاورمیانه و شکل گیری خاورمیانه ­ای تحت نفوذ کامل آمریکا شد. تسلط ایالات متحده در منطقه همچنان در طول جنگ سرد ادامه داشت، زیرا هدف آمریکا در آن زمان، جلوگیری از گسترش نفوذ شوروی در منطقه و در سراسر جهان بود.

پایان جنگ سرد و فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، آغاز فصل جدید حضور آمریکا در خاورمیانه بود، که با جنگی بزرگ آغاز شد. پس از حمله عراق به کویت غنی از نفت در اوایل ماه اوت 1990، ایالات متحده آمریکا بلافاصله با ایجاد یک ائتلاف نظامی به رهبری آمریکا و مجبورکردن عراق به عقب نشینی، واکنش نشان داد. بیش از هفت سال بعد در دسامبر 1998، ایالات متحده آمریکا برای کاهش توانایی عراق در تولید و استفاده از سلاح­های کشتار جمعی و تلاش برای تحمیل قطعنامه­ های شورای امنیت سازمان ملل متحد، وارد یک نبرد هوایی چهار روزه علیه این کشور شد. پس از حملات 11 سپتامبر به آمریکا و اتهاماتی که در مورد حمایت از گروه­های تروریستی متوجه افغانستان بود، حمله به افغانستان اقدام بعدی ایالات متحده در منطقه بود. دو سال بعد، ایالات متحده آمریکا درگیر یکی از از پیچیده ­ترین منازعات جدید شد: حمله نظامی 2003 به عراق. با این وجود، جنگ عراق آخرین مورد از دخالت­ های ایالات متحده در خاورمیانه نبود. در عوض، این جنگ فصلی جدید در سیاست خارجی آمریکا در قبال خاورمیانه را رقم زد که امروز با دخالت مستقیم در عملیات نظامی علیه داعش در عراق و سوریه و درگیری دیپلماتیک با جمهوری اسلامی ایران و دیگر کشورهای منطقه ادامه دارد. در حالی که بسیاری بر این باور بودند که جنگ عراق یکی از ویژگی­ های استثنایی سیاست خارجی ایالات متحده و حاصل از ایدئولوژی نومحافظه کار رئیس جمهور بوش بود، اکثر تحلیلگران معتقد بودند که جانشین او، رئیس جمهور باراک اوباما، سیاست خارجی دیگری را در خاورمیانه دنبال خواهد کرد. اوباما در تبلیغات انتخاباتی خود با اشاره به اصول متضاد و یک جانبه دکترین بوش، اعلام کرد که دکترین وی بر اساس اصول دکترین بوش پایه ­ریزی نشده است. چارچوب سیاسی مد نظر او، بر “امنیت جمعی“ و “رفاه مشترک” با سایر ملل تاکید داشت. او همچنین وعده داده بود تا سیاست ترس را از بین ببرد و ذهنیتی را که مدتهاست درگیر جنگ و نزاع در سراسر جهان بوده، تغییر دهد. اوباما در اوایل دوران ریاست جمهورییش همچنان بر ضرورت ورود به عصر جدیدی از سیاست خارجی در خاورمیانه و جهان اسلام تأکید داشت. به دنبال این هدف، رئیس جمهور اولین سفر خود را به خارج از کشور به ترکیه، که یکی از قدرتمندترین کشورهای منطقه و یک متحد سنتی ایالات متحده است، انجام داد. اندکی پس از سفر به ترکیه، اوباما از مصر بازدید کرد و در سخنرانی خود به نمایندگان و مردم مصر، وعده آغاز سیاست خارجی تازه آمریکا در منطقه را داد.

با این حال، همانطور که مارک تواین می ­گوید، “اعمال بلندتر از کلمات سخن می­ گویند، البته نه همیشه.” به نظر می­ رسد، این جمله مشهور تواین، در مورد سیاست خارجی ایالات متحده در دوران اوباما به خوبی صدق می ­کند. حملات پیاپی هواپیماهای بدون سرنشین آمریکا به مواضع تروریست­ ها در خاورمیانه، از جمله کشتن چهار تبعه آمریکایی، حمایت از مداخله نظامی در لیبی در سال 2011، تصمیم به عدم دخالت نظامی در سوریه، اقدامات یکجانبه علیه داعش بدون موافقت سازمان ملل متحد، افزایش نیروهای نظامی حاضر در عراق و آخرین تصمیمات دوران اوباما برای حفظ 10،000 نیروی نظامی در افغانستان و گسیل نیروهای ارتش به عراق برای اهداف آموزشی، شکاف عمیق بین کلمات و اعمال اوباما را بیش از پیش نمایان کرد. تامل در این اختلافات و تعارضات در سیاست خارجی ایالات متحده، این سوال را در ذهن ایجاد می ­کند که سیاست خارجی آمریکا در زمان اوباما، ادامه ­ی سیاست خارجی بوش بود یا تغییراتی جزیی در سیاست خارجی دولت قبلی؟ با این وجود، پاسخ به این سوال در توضیح آن محدود خواهد شد، چرا که توضیح نمی­ دهد که آیا سیاست خارجی ایالات متحده در دوران بوش پسر، نشانی از پیوستگی یا تغییر سیاست­ های خارجی قبلی این کشور در خاورمیانه است یا نه. بنابراین، پاسخ به این سوال ابتدا نیاز به درک ویژگی ­های سیاست خارجی آمریکا قبل از بوش دارد و در حقیقت، بیشتر به پیشینه سیاست خارجی ایالات متحده مربوط می­ شود. نگاهی دقیق ­تر و جامع ­تر، بیان می ­کند که مطالعه الگوها و شیوه ­های سیاست خارجی، به تغییر و پیوستن این سیاست­ ها به منطقه در طی یک دوره زمانی خاص بستگی دارد. از آنجایی که سیاست خارجی ایالات متحده بسیار وسیع و نسبتا قدیمی است، به نظر می­ رسد باید بر تحلیل تاریخی و مقایسه ­ای از سیاست خارجی ایالات متحده در قبال خاورمیانه متمرکز شد، که تنها درمورد مسائل امنیت ملی در هفت دهه گذشته مورد توجه قرار گرفته است. ریگان تمایل کارشناسان سیاست خارجی را برای استدلال این موضوع که سیاست خارجی ایالات متحده از یک دولت به دیگری تغییرپذیر است، مورد تردید قرار می­ داد. او معتقد بود که این دیدگاه اشتباه است و “در واقع، زمانی که سیاست ­های ما در دیدگاه­های تاریخی تحلیل می­ شود، هماهنگی قابل توجهی دیده می­ شود ”

رئیس جمهور ریگان همچنین استدلال می کردکه تداوم در استراتژی­های سیاست خارجی آمریکا در ملاحظات جغرافیایی بدون تغییر است و برای حفظ بقاء آمریکا و ارزش ­های اساسی آن طراحی شده است. همین استدلال توسط رئیس جمهور جورج بوش پسر مورد توجه قرار گرفته است، زمانی که وی اظهار داشت که استراتژی امنیت ملی ایالات متحده از زمان آغاز جنگ سرد تغییر نکرده است. در تلاش برای راستی­ آزمایی ادعاهای فوق، در استراتژی­ های رسمی امنیت ملی ایالات متحده، باید به دنبال پاسخ به این سوالات بود: آیا سیاست خارجی ایالات متحده در قبال خاورمیانه مشخص شده است؟ تداوم یا تغییر آن در چه حد بوده و چه عواملی بر آن اثر گذاشته است؟. اهداف سیاست خارجی، در واقع شامل اهداف بین المللی یک دولت و استراتژ ی­های موجود در مورد قابلیت ­های ملی آن برای دستیابی به این اهداف است. اهداف اصلی آمریکا با یکدیگر در ارتباط هستند و می­توانند به عنوان یک ساختار سلسله مراتبی از اهداف سازمانی مورد توجه قرار گیرند. مهم ­ترین اهداف سیاست خارجی هر کشوری، حصول اطمینان از بقای آن است که در “مفاهیم ترکیبی از تمامیت ارضی و استقلال” تعریف شده است. به عنوان مثال، بقای ایالات متحده به عنوان یک ملت آزاد و مستقل، در تمامی راهکارهای رسمی امنیت ملی، مهم ­ترین عامل است. از اهداف ثانویه، مهم­ترین آن جلوگیری از ظهور قدرت هژمونیک دیگری است که وضعیت موجود نظام بین­ الملل و قدرت غالب را به چالش می­ کشد. در مورد ما، به عنوان تنها هژمون منطقه ­ای، مهم ترین هدف ایالات متحده آمریکا حفظ وضعیت موجود در نظام بین المللی است که مانع از ظهور یکی دیگر از هژمون­ های منطقه ­ای می ­شود. عدم موفقیت این هدف منجر به محاصره بالقوه نیمکره غربی توسط هژمون­ های منطقه ­ای می ­شود و می­ تواند نهایتا به یک حمله مستقیم به خاک ایالات متحده منجر شود.

 مواردی مانند آلمان نازی و امپراطوری ژاپن در دوران جنگ جهانی دوم و تلاش آن­ها برای محاصره نیمکره غربی و حمله به ایالات متحده آمریکا، آخرین نمونه­ هایی از قدمت قدرت­ های منطقه ­ای هژمونیک هستند. به منظور جلوگیری از افزایش هژمون­ های منطقه ­ای و در نتیجه تلاش برای محاصره نیمکره غربی، مهم است که ایالات متحده آمریکا تقریبا به طور مساوی توزیع قدرت را در مناطق جهان حفظ کند. طبق گفته اسپیکمن، سیاست خارجی صلح­ محور نه تنها باید بر واقعیت­ های سیاست قدرت متکی باشد، بلکه باید بر اساس موقعیت خاصی که دولت در جهان دارد، تنظیم شود. به عقیده ­ی وی، این موقعیت جغرافیایی یک کشور و ارتباط آن با مراکز قدرت نظامی است که مسئله امنیت را تعریف می­ کند. همچنین، جان میرشایمر استدلال می­ کند که ایالات متحده آمریکا از همان اوایل قرن نوزدهم، زمانی که از طریق دکترین مونرو اعلام کرد که این کشور به عنوان تنها هژمون منطقه ­ای در جهان عمل کرده است، قدرت بخش جدا نشدنی از سیاست خارجی این کشور بوده است. میرشایمر همچنین استدلال می­ کند که هدف اصلی ایالات متحده آمریکا جلوگیری از ظهور یک هژمون منطقه ­ای در هر منطقه از جهان است که توزیع قدرت در جهان و منافع امنیتی ایالات متحده را به عنوان تنها هژمون منطقه ­ای تهدید می­ کند.

 

منبع:https://iiwfs.com

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آیا مطمئن هستید که می خواهید قفل این پست را باز کنید؟
باز کردن قفل باقی مانده : 0
آیا مطمئن هستید که می خواهید اشتراک را لغو کنید؟