پس از کابل، هدف بغداد

در twitter به اشتراک بگذارید
در whatsapp به اشتراک بگذارید
در telegram به اشتراک بگذارید
کارزار افغانستان در پاییز ٢٠٠١، برنامه های حمله نظامی آمریکا به عراق را به تعویق انداخت. محافظه کاران نو، که هواداران سرسخت سرنگون کردن رژیم صدام حسین بودند، ناگزیر این هدف را با مداخله نظامی علیه طالبان هماهنگ کردند.

در ١۵ سپتامبر ٢٠٠١، درحالی که هنوز از ویرانه های مرکز تجارت جهانی در نیویورک دود بر می خاست، جرج دبلیو بوش، رئیس جمهوری هیئت کوچکی را در کمپ دیوید گرد آورد. در این هیئت ازجمله دونالد رامسفلد، وزیر دفاع، پل ولفوویتز، مقام دوم پنتاگون، کاندولیزا رایس، مشاور امنیت ملی و ژنرال تامی ری فرانکز، فرمانده نیروهای مرکزی ایالات متحده در خاور نزدیک حضور داشتند. طبق اطلاعاتی که در طول زمان درز کرد، مذاکرات در درجه اول درباره پاسخگویی نظامی – تحت فرماندهی ژنرال فرانکز- به سوء قصدهای نیویورک و واشنگتن بود. القاعده و امارت اسلامی ایجاد شده در افغانستان توسط طالبان هدف های این پاسخگویی بودند. اما، خیلی سریع، رئیس جمهوری موضوعی که از بدو ورود به کاخ سفید در ماه ژانویه به آن اندیشیده بود را مطرح کرد. این موضوع سرنگون کردن صدام حسین، دیکتاتور عراق بود که از ٣ دهه پیش از آن با مشت آهنین بر کشور خود حکومت می کرد. آقای ولفوویتز پیشنهاد کرد که حمله به طور همزمان به کشورهای افغانستان و عراق انجام شود، اما نتوانست موافقت جمع را به دست آورد. با این حال، موافقت شد که هسته ای برای آماده سازی تغییر رژیم بغداد تشکیل شده و اقدام عملی نظامی موکول به دستگیری اسامه بن لادن و شکست طالبان – که میزبان رئیس القاعده بود و از تحویل او خودداری می کرد- شود.

به این ترتیب، دو ساز و کار جنگجویانه تدارک دیده شد. از یک سو، جنگ در افغانستان – که به خاطر فوران احساسات در آمریکا گریزناپذیر بود و اظهارات رسمی بسیار زیادی آن را اجتناب ناپذیر می کرد و رسانه ها نیز به شدت به آن دامن زده و پاسخ مشروع به سوء قصدها می دانستند. فزون براین، حمایت بخش بزرگی از «جامعه بین المللی» و تأیید سازمان ملل متحد و نیز حمایت گسترده افکار عمومی غربی ها را نیز با خود داشت. ازسوی دیگر، اشغال نظامی آینده عراق، که تدارک آن در مراحل اولیه بود، به صورت محتاطانه انجام می گرفت. با وجود انگیزه اراده قاطع برای تغییر حاکمیت در بغداد، قبولاندن این ایده، حتی به آمریکایی ها، بسیار دشوار بود.

درواقع، پرسش این بود که چرا می بایست به این کشور منزوی، به فقر کشیده شده و تحت فشار یک تحریم شدید که هیچ خطر جدی برای ایالات متحده دربر ندارد (٢) حمله شود؟ البته، صدام حسین قبلا خاک دو کشور همسایه خود – ایران در سال ١٩٨٠ و و کویت در سال ١٩٩٠- را اشغال کرده بود. او که با مخالفان و حتی اطرافیان خود رفتاری وحشیانه داشت، پیشتر همه کسانی که علیه وی شورش کرده بودند را به شکلی خونین به اطاعت واداشته و حتی در استفاده از سلاح های شیمیایی علیه کردها، به ویژه در سال ١٩٨٨، تردید نکرده بود. اشغال کویت عراق را منفور کرد و موجب مداخله نظامی – ژانویه تا مارس ١٩٩١- یک ائتلاف نظامی به رهبری واشنگتن شد. اما صدام حسین هیچ ارتباطی با بن لادن و القاعده و سوء قصدهای ١١ سپتامبر ٢٠٠١ نداشت. رژیم او، که ماهیت سکولار داشت، برمبنای اصول حزب بعث حاکم، حتی توسط کسانی که جهادگر نامیده می شدند، به عنوان ضد مذهب شناخته می شد. با این همه، مقامات آمریکایی بیهوده کوشیدند موضوع تبانی او با سازمان ابهام آلود القاعده را جا بیاندازند. تأکید براین موضوع که محمد عطا، که هدایت یکی از دو هواپیمایی که با مرکز تجارت جهانی برخورد کرد را بر عهده داشت-، با یکی از اعضای دستگاه مخفی اطلاعاتی عراق در پراگ دیدار کرده بود، یکی از معدود استدلال هایی بود که واشنگتن برای ربط دادن عراق به سوء قصدها مطرح می کرد.

برای درک این که چرا این جنگ از سپتامبر ٢٠٠١ در برنامه آمریکایی ها جا گرفت، باید به سال های میانی دهه ١٩٩٠ بازگشت. در سال ١٩٩٧، دو روشنفکر آمریکایی به نام های ویلیام کریستول و رابرت کاگان در واشنگتن برنامه ای به نام «برنامه برای قرن جدید آمریکا» (PNAC) براه انداختند که اندیشکده ای بود که می خواستند، از جمله، آن را در خدمت تقویت حضور نظامی آمریکا در دنیا قرار دهند (که در سال ٢٠٠۶ منحل شد). در ٢۶ ژانویه ١٩٩٨، این اندیشکده نامه سرگشاده ای خطاب به ویلیام کلینتون، رییس جمهوری آمریکا نوشت و در آن از «سترون» بودن سیاست ایالات متحده در قبال بغداد انتقاد کرد و خواهان کاربرد زور برای سرنگون کردن صدام حسین شد (٣). در آن نامه «تمام کردن کار سال ١٩٩١» یا به عبارت دیگر بزیر کشیدن صدام حسین از قدرت، ضروری خوانده شده بود. کاری که انبوه نیروهای آمریکایی در زمان آزاد سازی کویت نتوانسته بودند انجام دهند زیرا جرج بوش پدر نتوانسته بود درباره آن تصمیم قاطع بگیرد (۴). از جمله امضاء کنندگان این نامه سرگشاده، بسیاری از اعضای دولتی بودند که در سال ٢٠٠١ مصدر کار شد: آقایان رامسفلد، ولفوویتز و نیز الیوت آبرامز، مشاور خاورنزدیک کاخ سفید (۵)؛ جان بولتون، معاون وزارت خارجه و مسئول کنترل تسلیحات و ریچارد پرل، که در آن زمان رئیس «هیئت سیاست دفاعی» اندیشکده ای در پنتاگون بود.

این شخصیت ها، نزد معاون آقای بوش یعنی آقای ریچارد («دیک») چنی گوش شنوا یافته و به این ارزیابی رسیدند که سقوط رئیس جمهوری عراق امکان بازسازی خاورنزدیک را ایجاد می کند و موجب استقرار یک نظم جدید دموکراتیک از طریق قدرت نظامی آمریکا می شود. همچنین، آنها فکر می کردند که با این کار اسرائیل و سلطنت و امیرنشین های خلیج [فارس] – همگی متحد واشنگتن- از خطری دایمی خلاص می شوند. کاگان و کریستول چندماه پیش از سوء قصدهای ١١ سپتامبر نوشته بودند که (۶): «ضربه ای شدید و ویران کننده علیه صدام حسین بوده و درپی آن کوشش ایالات متحده برای بازسازی عراق و انداختن آن در مسیر اداره دموکراتیک اثر مثبت تکان دهنده ای بر دنیای عرب خواهد داشت».

محافظه کاران نو موفق به متقاعد ساختن آقای کلینتون نشدند. با این حال، در دسامبر ١٩٩٨، کلینتون فرمان بمباران عراق برای تنبیه درمورد عدم همکاری با بازرسان سازمان ملل متحد و آژانس بین المللی انرژی اتمی (AIEA) را صادر کرد. او در طول دوره دوم ریاست جمهوری خود هم کوشید مجازات های اقتصادی علیه بغداد را حفظ و حتی تشدید کند. خانم مادلین آلبرایت، که در آن زمان سفیر ایالات متحده در سازمان ملل متحد بود و سپس در سال های ٢٠٠١-١٩٩٧ در دولت کلینتون به سمت وزیر امور خارجه منصوب شد، در سال ١٩٩۶ در یک مصاحبه در پاسخ به هزینه انسانی تحریم بسیاری از اقلام مواد غذایی و دارویی – که موجب مرگ بیش از ۵٠٠ هزار کودک در طول سال های دهه ١٩٩٠ (٧) شده بود-، کلماتی بیادماندنی گفت که شهرت بسیار یافت: «فکر می کنم که این یک انتخاب خیلی دشوار بود و بهای آن… ما فکر می کنیم که بهای پرداختی ارزش آن را داشته است (٨)».

محافظه کاران نو در کار اِعمال نفوذ خود از حمایت قاطع بخش نفت برخوردار بودند که علاقمند به بهره برداری آتی از ذخایر شناخته شده نفت عراق بود – که دومین ذخایر (١۴٠ میلیارد بشکه) پس از عربستان سعودی (با ٣٠٠ میلیارد بشکه) است. آقای دیک چنی ارزشمندترین متحد آنان، بهترین نماد همدستی و همکاری با آنها بود. او که در سال های ١٩٩۵ و ٢٠٠٠ در رأس شرکت مهندسی نفتی هالیبرتون قرار داشت، در مقام معاون رئیس جمهوری نیز مسئول طراحی سیاست نیروی آمریکا بود. او پیوسته عراق را در صدر اولویت های راهبردی و دیپلوماتیک کاخ سفید قرار می داد (٩).

در سپتامبر ٢٠٠١، محافظه کاران نو شروع به اقدام کردند. برای آنها فقط کافی بود که بر اکراه وزارت امور خارجه و برخی از مقامات نظامی غلبه نموده و بهترین راهبرد برای این که نیروهای آمریکایی پس از افغانستان به عراق حمله کنند را بیابند.

از این رو، به تدریج گفتمان رسمی سرنوشت افغانستان و عراق را به هم ربط داد. هدف ساده بود: باید رأی دهنده متقاعد می شد که بین مداخله نظامی در این دو کشور تداومی منطقی وجود دارد. اگر طالبان و القاعده [خطرناکند]؟، صدام حسین نیز به اندازه آنها خطرناک است. پس از جنگ در افغانستان وقت و همت نیروهای آمریکایی صرف «ساخت یک نظام دموکراتیک» خواهد شد که درسی خیلی مفید برای ساختن عراق جدید خواهد بود. به علاوه، به همان صورتی که قانون «اجازه استفاده از نیروی نظامی» (AUMF) به ارتش آمریکا مأموریت می دهد که آمران سوء قصدهای ١١ سپتامبر ٢٠٠١ را تعقیب و مجازات کند، زرادخانه قضایی ساخته شده برای «بازسازی» افغانستان هم برای اداره «عراق جدید»، برپایه مقررات قانونی استفاده از خرده پیمانکاران برای عملیات نظامی مورد استفاده قرار می گیرد.

برای انسجام بخشیدن به این راهبرد، آقای بوش از ژانویه ٢٠٠٢ برنامه «خاورمیانه بزرگ» را مطرح کرد. یک مجموعه جغرافیایی ناهمگن و درهم و برهم که از مراکش تا افغانستان را دربر می گرفت، اما واشنگتن به خاطر وجه اشتراک مسلمان بودن و عقب ماندگی در زمینه استقرار دموکراسی و حضور جریان های مخالف با ایالات متحده و اسراییل، آن را به عنوان مجموعه ای همگن معرفی می کرد.

با آن که موضوع همدستی صدام حسین با القاعده دست روی نقطه حساس بخشی از افکار عمومی می گذاشت، دولت بوش به سرعت فهمید که باید استدلال هایی قانع کننده تر بیابد. شرایط روحی ایجاد شده از ١٨ سپتامبر – بخاطر ارسال نامه های محتوی باکتری های بیماری ذغال سنگ برای روزنامه نویسان و مسئولان سیاسی- به گفتمان های هشدار دهنده درباره خطر تهدیدی که از سوی عراق در زمینه سلاح های کشتار جمعی وجود داشت اعتبار داد. گفتمان ها ساده بود: صدام حسین زرادخانه ای در اختیار دارد که قادر است بخشی از کره زمین را با آن ویران کند و به آمریکا آسیب و خسارت هایی بیش از سوء قصدهای وحشتناک ١١ سپتامبر ٢٠٠١ بزند. خودداری های پی درپی او، پس از پایان جنگ اول خلیج [فارس] از همکاری با بازرسان سازمان ملل متحد و و آژانس بین المللی انژی اتمی این را ثابت می کند که او به شکل مخفیانه برنامه های تسلیحاتی خود را دنبال می کند.

در آن زمان بود که اپوزیسیون تا آن زمان شبح وار عراقی های در تبعید وارد صحنه شد. این اپوزیسیون به رهبری احمد چلبی – که در سال ١٩٩٢ به دلیل ورشکستگی بانکی تقلب آمیز توسط دستگاه قضایی اردن محکوم شده بود- شروع به دروغ پردازی هایی درمورد سلاح های کشتار جمعی صدام حسین کرد و به صورت منبع خبر ممتاز مطبوعات آمریکا درآمد. چلبی و همتایانش تصویری هولناک از توانایی مرگبار عراق ترسیم کردند و وعده هایی دادند که واشنگتن خواهان شنیدن آنها بود: این که وقتی به قدرت برسند، حکومتی دموکراتیک، نزدیک به آمریکا، در صلح با اسرائیل و در عناد با بلندپروازی های برتری جویانه حکومت ایران ایجاد خواهند کرد.

به این ترتیب، اشغال عراق با حمایت تقریبا همه رسانه ها و در صدر آنها نیویوزک تایمز و واشنگتن پست، به صورت اولویت همگان درآمد. در ٢٩ ژانویه ٢٠٠٢، نزدیک به یک ماه پس از پایان کارزار افغانستان، آقای بوش در یک سخنرانی رژیم صدام حسین را همراه با کره شمالی و حکومت ایران به شرکت در «محور شرارت» متهم کرد. او از کشورهای جهان خواست که با تهدید سلاح های کشتار جمعی عراق مقابله کنند. بازی انجام شد. کمتر از ١۴ ماه بعد، نیروی دریایی آمریکا به بغداد وارد شد و صدام فرار کرد (او در دسامبر سال ٢٠٠٣ دستگیر و در سال ٢٠٠۶ به دار آویخته شد). محافظه کاران نو بازی را بردند.

 

منبع:https://ir.mondediplo.com

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آیا مطمئن هستید که می خواهید قفل این پست را باز کنید؟
باز کردن قفل باقی مانده : 0
آیا مطمئن هستید که می خواهید اشتراک را لغو کنید؟