بهار عربی و نظریه انقلابی: مداخله‌ای در یک بحث

در twitter به اشتراک بگذارید
در whatsapp به اشتراک بگذارید
در telegram به اشتراک بگذارید
چکیده
خیزش‌های موسوم به بهار عربی در دهه ۲۰۱۰م که شش دیکتاتور را سرنگون کرد، به بحث‌های سازنده‌ای درباره سرشت این وقایع سیاسی و پیامدهای‌شان برای نظریه انقلابی دامن زد. یکی از این بحث‌ها که اخیراً در مجله جامعه‌شناسی تاریخی به چشم می‌خورد، این است که آیا ما به سمت نسل پنجم نظریه انقلابی می‌رویم؟ این مقاله تلاشی است برای مشارکت در این گفتگو، نه تنها به این دلیل که کتاب من در این مجله محل بحث است، بلکه به این دلیل که می‌خواهم با برخی از مهم‌ترین استدلال‌ها در این مباحثه درگیر شوم تا برخی بدفهمی‌ها را روشن کنم و نشان دهم چگونه بهار عربی راهی برای تفکر جدید درباره انقلاب و نظریه انقلابی می‌گشاید. اینکه آیا چشم‌انداز جدیدی پدیدار شده است یا نه، ممکن است محل مناقشه باشد، اما بی‌تردید به چنین چشم‌اندازی نیاز است.

مقدمه
خیزش‌های موسوم به بهار عربی، موج قیام‌های انقلابی که حدود بیست کشور عربی را در طول دهه ۲۰۱۰م فرا گرفت، پیامدهای وسیع داخلی و ژئوپلتیکی را در پی داشت. شش دیکتاتور در تونس، مصر، لیبی، یمن، الجزایر و سودان سرنگون شدند؛ نخست‌وزیر لبنان مجبور به استعفا شد و رئیس‌جمهور سوریه، بشار اسد، به سختی توانست دوام بیاورد. در حالی که قیام در عراق به‌شدت سرکوب می‌شد، سودان در میانۀ مذاکره برای انتقال قدرت به حکومتی غیرنظامی بوده است. اعتراضات در لبنان، الجزایر و عراق تا اوایل سال۲۰۲۰م ادامه یافت تا اینکه به طور ناگهانی با شیوع جهانی کوید-۱۹ متوقف شد. این قیام‌ها رژیم‌های سلطنتی، شیخ‌نشینان و اقتدارگرایان منطقه در عربستان سعودی، امارات متحده عربی، عمان، ایران و ترکیه را به لرزه درآورد و آنها را وادار کرد تا از طریق کمک‌های مالی یا اصلاحات، شهروندان خود را آرام کنند و در عین حال تسلط خود بر مخالفان را افزایش دهند و ائتلاف‌های منطقه‌ای ضد انقلابی را به وجود آوردند. تا پایان این دهه، هیچ یک از این خیزش‌های انقلابی منجر به عدالت اجتماعی یا گذار دموکراتیک، دو خواسته کلیدی معترضان، نشد. در حالی که تونس به نوعی دموکراسی رویه‌ای* دست یافت، تکلیف امور در سودان و لیبی نامعلوم باقی ماند و یمن و سوریه به تئاتری برای جنگ‌های نیابتی منطقه‌ای و بحران شدید پناهندگان تبدیل شدند. در سایر موارد، نیروهای ضدانقلاب اقدام به بازسازی کنترل‌شان، احیای مجدد اقتصادهای (نو)لیبرال و تشدید نظارت بر مخالفان کردند.

این اپیزود شگفت‌آور، کتابخانه‌ای از ادبیات ایجاد کرده ‌است و بحث‌های پرشوری درباره پیامدهای نظری این موج از انقلاب‌ها را برانگیخته است. چنین بحثی اخیراً در مجله جامعه‌شناسی تاریخی پیرامون این پرسش آغاز شده است که آیا ما به سوی نظریه انقلابی نسل پنجم حرکت می‌کنیم. این مقاله کوششی برای شرکت در این گفتگو است، نه تنها به این دلیل که کتاب من محل بحث و بررسی است، بلکه به این دلیل که می‌خواهم با برخی از مهم‌ترین استدلال‌ها در این مباحثه (که البته معتقدم اثر اخیر جورج لاوسون آناتومی انقلاب یکی از غایبان این مجموعه است) درگیر شوم تا برخی بدفهمی‌ها را روشن کنم و نشان دهم چگونه بهار عربی راهی برای تفکر جدید درباره انقلاب و نظریه انقلابی می‌گشاید. اینکه آیا چشم‌اندازهای جدیدی تاکنون پدیدار شده است یا نه، ممکن است محل مناقشه باشد، اما بی‌تردید به چنین چشم‌اندازی نیاز است.

 

چشم‌اندازهای اولیه
تاکنون، پژوهشگران چهار نسل نظریه انقلابی را شناسایی کرده‌اند. نسل اول نظریه‌‌پردازان که با آثار مورخانی نظیر پیتیرم سورکین و کرین برینتون که پیش از جنگ دوم جهانی نوشته شده‌ است، نمایندگی می‌شوند، اساساً از انقلاب‌ها بیزارند. در پارادایم کارکردگرایی ساختاری پارسونزی، برینتون انقلاب را به بیماری یا تب در بدنِ جامعه تشبیه کرد که پس از یک دوره هذیان و نقاهت به حالت عادی باز می‌گردد. او معتقد بود که همه انقلاب‌ها از این مجموعه مراحل عبور می‌کنند، فرضی که البتّه واقعیت تاریخی آن را رد می‌کند.

نسل دوم نظریه‌پردازان از دوره پساجنگ جهانی دوم، به ویژه جیمز دیویس و تد گر به فرآیندهای نوسازی به مثابه هسته اصلی انقلاب‌ها در کشورهای در حال توسعه اشاره کردند. بر مبنای این دیدگاه همزمان که نوسازی پیش می‌رود و اقتصاد رشد می‌کند، روند نزولی رشد احتمالاً باعث احساس ’محرومیت نسبی‘ می‌شود، شکافی میان آنچه مردم انتظار دارند باشند و داشته باشند و آنچه در واقع هستند و دارند. در این دیدگاه، انقلاب به مثابه نتیجه مجموعه‌ای از رفتارهای فردی ظاهر می‌شود نه پیامد ساختارها و فرایندهای کلان. در واکنش، نسل سوم نظریه‌پردازان- به ویژه برینگتون مور، تدا اسکاچپل و اریک وولف- استدلال کردند که عوامل ساختاری- سرمایه‌داری، روابط طبقاتی، جنگ‌های بین‌المللی- زمینه را برای افزایش نارضایتی عمومی و احساسات انقلابی ایجاد می‌کند. متفکران نسل سوم، که الگوی ساختارگرایانه‎تری را ارائه کردند، نتوانستند توضیح دهند که چرا برخی از انقلاب‌ها در جاهایی با وضعیت نامساعد به وقوع پیوستند و در جوامعی که ظاهراً بستر مساعدی برای انقلاب بودند رخ ندادند.

نسل چهارم نظریه‌پردازان، به طور خاص جان فوران، میثاق پارسا، اریک سیلبین و جک گلدستن که در دهه ۱۹۹۰ و دهه ۲۰۰۰ می‌نوشتند، فرانظریه‌های جسورانۀ انقلاب را عمدتاً با مدل‌های چند علّتی و پیچیده جایگزین کردند. آنها عناصری از قبیل هویت، ایدئولوژی، جنسیت، شبکه و رهبری را وارد تحلیل کردند. این محققان عوامل ساختاری، عاملیّت، داخلی، بین‌المللی، سیاسی و اقتصادی را با هم ترکیب کردند تا برآمدن انقلاب‌ها را توضیح دهند. کار آنها، به نوعی، تمرکز را از ’چرایی‘ انقلاب به ’چگونگی‘ آن تغییر داد و بیشتر بر موقعیت‌هایی که انقلاب‌ها در آن رخ می‌دهند معطوف شد. با این وصف، تحلیلگرانی نظیر جورج لاوسون استدلال کرده‌اند که نظریه‌پردازان نسل چهارم در واقع در تحقق وعده‌هایشان در نظریه‌پردازی عینی شکست خورده‌اند. به بیان دیگر، مباحث آن‌ها بیشتر طرح مدعا است تا پیشرفت واقعی در نظریه.[۱] در همین راستا، بنجامین آبرامز نشان می‌دهد که تعداد متغیرهایی که این تحلیل‌گران وارد می‌کنند آنقدر زیاد است که نمی‌توانند به این متغیرها در یک چارچوب نظری منسجم سر و سامان دهند. در نتیجه تحقیقات آن‌ها عاری از نظریه‌پردازی جسورانه باقی می‌ماند. از اینرو، آبرامز همگان را به نسل نو، پنجم، از نظریه انقلابی فرا می‌خواند.[۲]

 

بحث نو
در مقاله‌ای که در مجله جامعه‌شناسی تاریخی (۲۰۱۹) منتشر شده است، جیمی آلینوسن، دانشمند علوم‌سیاسی، بر این باور است که نسل پنجم نظریه انقلابی پیش‌تر در آثاری نظیر انقلاب کجا رفت نوشته دوناتلا دلا پورتا؛ کتاب قفس آهنین لیبرالیسم: سیاست بین‌الملل و انقلاب‌های غیرمسلح در خاورمیانه و شمال آفریقا اثر دانیل ریتر؛ و مطالعه خودم، آصف بیات، انقلاب بدون انقلابیون: درک بهار عربی پدیدار شده است.[۳] به گفته آلینسون، این نویسندگان موضوع تحقیقی جدیدی، یعنی ”انقلاب‌های مسالمت‌آمیز“ را مورد توجه قرار دادند. آنها انقلاب‌ها را نه مولّد ویژگی‌های ثابت، بلکه پدیده‌ای فرایند-محور می‌بینند. آنها به طور مشابه پارادوکسی را در شکوفایی انقلاب‌های سیاسی در یک سو و کمیابی انقلاب‌های اجتماعی در سوی دیگر شناسایی کردند. از دیدگاه من تأملات آلینسون ممکن است در واقع منعکس‌کننده انقلاب‌های اجتماعی در اروپای شرقی و جمهوری‌های آسیای میانه باشد که نظریه‌های نسل چهارم تاکنون به آن پرداخته‌اند. اما آلینسون می‌گوید که آثار این نویسندگان جدید در عین حال ”نقدی درون‌ماندگار“ از نسل پنجم هستند یعنی، آن‌ها هم واقعیت این انقلاب‌ها را نقد می‌کنند و هم مقولاتی که آن‌ها را نمایندگی می‌کنند. به بیان دیگر، آنها بخشی از نسل جدید نظریه انقلابی هستند که در عین حال منتقد آن هم هستند. او در نقد خود بر ”نسل پنجم“ بر این نظر است که نسل پنجم در حال حاضر به پایان راه رسیده است؛ چرا که بر خلاف انقلاب‌های لیبرال اروپای شرقی در دهه ۱۹۹۰ که با مذاکره پیش رفتند، انقلاب‌های عربی تبدیل به خیزش‌های خشونت‌آمیز و طبقاتی شدند. او نتیجه می‌گیرد که آنچه بیشتر نیازمند بررسی است نه انقلاب‌های شکست خورده، بلکه ضد انقلاب‌های موفق است.

بنیامین آبرامز، ویراستار مجله Contention: The Multipisciplinary Journal of Social Protest، در پاسخ به ادعای آلینسون، استدلال کرد که آثاری که آلینسون به آن‌ها استناد می‌کند، دیدگاه‌های جدید نسل پنجم را در برندارد. بلکه آنها کم و بیش ادامه نظریه‌های نسل چهارم هستند. در واقع، آبرامز بر لزوم پیدایی مجموعه جدیدی از نظریه‌های نسل پنجم تأکید می‌کند که هنوز به نتیجه نرسیده است. موضع آبرامز به شکلی منعکس کننده اندیشه‌های جورج لاوسون در کتابش آناتومی انقلاب است که می‌توان گفت بهترین ترکیب نظریه‌ها و پرکتیس‌های انقلاب تا به امروز است. با اینکه لاوسون مستقیماً در این بحث شرکت نکرده است، من بر این باورم که بسیاری از تحلیل‌های ارائه شده در کتاب او در حال حاضر در این گفتگو وجود دارد.

به نظر من، آناتومی انقلاب لاوسون نشان دهنده جهشی مهم در نظریه انقلابی به فراسوی نسل چهارم است. ’رهیافت رابطه‌ای‘ او، این ایده که انقلاب‌ها همیشه موجب واکنش‌هایی از جانب دشمنان می‌شوند که باید به آن‌ها پاسخ دهند، به این معنی است که انقلاب‌ها به طور مداوم در حال تحوّل، فرآیند‌محور و پیش‌بینی‌ناپذیر هستند. کلید این رهیافت، مفهوم امر ’بین‌المللی‘ به منزله عنصر لاینفک هر انقلابی است. استدلال او مبنی بر این که ”انقلاب‌ها همواره بین‌المللی هستند“ می‌تواند منجر به خوانش بیش از حد امر ’بین‌المللی‘ به زیان پویایی‌های محلّی، بومی یا ملّی شود. با این وصف، دیدگاه او درباره تأثیرات بی‌وقفه امر بین‌المللی بر پویایی ملّی، شایسته توجه جدّی است.[۴] مفهوم ’بین- اجتماعی‘ از این بُعد مفیدتر است که به ما می‌گوید اثرات رابطه‌ای تنها محدود به سطح دولت/ملّت نمی‌شوند، بلکه ممکن است در جامعه مدنی و حوزه‌های غیردولتی نیز رخ دهد. علاوه بر این، ما باید به تاریخ‌مندی انقلاب‌ها از منظر لاوسون توجّه داشته باشیم، چه انقلابی در یک کشور یا مجموعه‌ای از انقلاب‌ها در جغرافیاهای ملّی متفاوت باشند. بررسی انقلاب‌ها در حین رخ دادن، به مثابه رخدادهایی پویا، که پیوسته در جریانند بسیار مهم است. این رهیافت به خصوص به ما کمک می‌کند تا بفهمیم چگونه در یک بازه زمانی، وقوع یک انقلاب ممکن است بر انقلاب‌های بعدی تأثیر بگذارد. فقط در نظر بگیرید که چگونه وقوع انقلاب در تونس در وقوع انقلاب مصر نقش داشته است و انقلاب مصر در سوریه -جایی که رژیم بشار اسد همچنان بر سر قدرت است- تأثیری متفاوت داشته است.

با این حال، لاوسون همچنان مصرّانه بر آن است که از ’انقلاب‘ سوریه سخن بگوید، حتی اگر این انقلاب به جایی نرسیده باشد. این دقیقاً به این دلیل است که او انقلاب را ”بسیج جمعی می‌بیند که تلاش می‌کند رژیم فعلی را به ‌سرعت و با توسّل به قهر سرنگون ‌کند تا روابط سیاسی، اقتصادی و نمادین را تغییر دهد“.[۵] اما به نظر من این تعریف ’انقلاب‘ و ’جنبش انقلابی‘ را یکی می‌کند. به بیان دیگر، آنچه لاوسون به آن اشاره می‌کند نه انقلاب به خودی خود بلکه یک حرکت انقلابی یا بسیج جمعی است که ممکن است متضمّن انقلاب باشد یا نباشد. حال آن که انقلاب در کاربرد مدرن آن اساساً و ذاتاً درباره تغییر است، که تحوّل خاصی را که با زایش چیزی جدید مرتبط است برجسته ‌می‌کند، همانند ’انقلاب علمی‘ یا ’انقلاب صنعتی‘ و نظیر آنها. برای تأکید بر مرکزیت تغییر؛ من انقلاب را تغییرات اجتماعی‌ای تعریف کرده‌ام که با تحوّل سریع و رادیکال قدرت دولتی/سیاسی از طریق فشار جنبش مردمی از پایین شروع می‌شود. این فهم، همان طور که در انقلاب بدون انقلابیون بحث کرده‌ام، به این معنی است که انقلاب دو جنبه اساسی دارد: ’انقلاب به مثابه جنبش‘ و ’انقلاب به مثابه تغییر‘. در حالی که انقلاب به مثابه تغییر به انقلاب فی‌نفسه بر حسب تحولات اجتماعی (سیاسی, اقتصادی و نمادین) اشاره دارد، ’انقلاب به مثابه جنبش‘ به جنبش انقلابی، به بسیج یا قیامی اشاره می‌کند که در نهایت باعث آن تحولات می‌شود. اجازه دهید بر این نکته تأکید کنم که انقلاب به مثابه یک جنبش، به بیان دقیق، با ’وضعیت انقلابی‘ چارلز تیلی یا ’قدرت دوگانه‘ تروتسکی یکسان نیست، یعنی وضعیتی که ممکن است به شکست یک طرف، یا مذاکره و سازش احتمالی بین طرفین ختم شود. در عوض، انقلاب به مثابه یک جنبش، نیرویی است که همراه با دیگر بازیگران نامشخص (داخلی یا بین المللی) ممکن است ”موقعیت انقلابی“ ایجاد کند. بنابراین، الجزایر، لبنان و عراق در اواخر دهه ۲۰۱۰م نه یک انقلاب فی‌نفسه بلکه قیام یا ”انقلاب به مثابه جنبش“ را تجربه کردند. من متوجه هستم که وقوع یک قیام یا انقلاب به مثابه جنبش ممکن است یک ”رخداد“ به معنای آلن بدیویی را به وجود آورد، به معنی گسست در روال عادی زندگی و سیاست که ممکن است با تغییر در حوزه‌های اجتماعی خاص دنبال شود، حتی اگر در سرنگونی رژیم موجود ناکام بماند. این ملاحظه درباره گسست ناگزیر به تدقیق ظرایفی در معنای انقلاب کمک می‌کند، موضوعی که به آن باز خواهم گشت. با این حال، برای این بحث، تمایز تحلیلی بین ’انقلاب به مثابه تغییر‘ و ’انقلاب به مثابه جنبش‘ یا ’قیام‘ مفید خواهد بود.

تقریباً همه انقلابها با اعتراضات معمولی آغاز می‌شوند، اما فقط تعداد اندکی از آنها به قیام یا ’انقلاب به مثابه جنبش‘ تبدیل می‌شوند. اعتراضات مردمی زمانی قیام یا ’انقلاب به مثابه جنبش‘ می‌شوند، که بخش‌های مختلف جامعه (کارگران، زنان، جوانان، اقلیّت‌های قومی و غیره) مطالبات گروهی خود را به نفع مطالبات وسیع‌تر و کلان‌تر برای همه شهروندان کنار بگذارند. زمانی که این گروه‌های اجتماعی دیگر کارگر، زن یا اقلیّت قومی نباشند، بلکه در یک واحد متّحد ادغام شوند، آنها را می‌توان در کل ’مردم‘ نامید. برای مثال در سال ۱۳۹۶ ده‌ها هزار معترض ایرانی (از جمله کارگران, دانشجویان, کشاورزان, طلبکاران و کسانی که نگران کمبود آب بودند) به طور همزمان در بیش از ۸۵ شهر در سراسر کشور به مدت ده روز متوالی به خیابان‌ها آمدند تا آنکه سرانجام با سرکوب دولت از پای نشسستند. بسیاری از ناظران این اعتراضات را آغاز یک انقلاب و به طور دقیق‌تر ’انقلاب به مثابه جنبش‘ در نظر گرفتند. این طور نبود. این معترضان هرچند به نظر می‌رسید به طور همزمان اعتراض می‌کنند، اما مطالبات خاص متفاوتی داشتند. اغلب این مطالبات ریشه در سیاست‌های دولت یا سرکوب داشتند، امّا این اعتراضات همزمان و سراسری منجر به آن چیزی نشد که در بهار عربی در دهه ۲۰۱۰م به وقوع پیوست.

اما چگونه می‌توانیم آن وقایع سیاسی چشم‌گیر را که به بهار عربی شناخته می‌شوند تفسیر کنیم؟ آیا آنها شورش، انقلاب مسالمت‌آمیز یا انقلاب شکست‌خورده بودند؟ برای دانیل ریتر، این اتفاقات سیاسی به معنای تغییر از “انقلاب‌های مسلح” به “انقلاب های غیرمسلح” بود. این قطعاً توصیف دقیق‌تری نسبت به اصطلاح گمراه‌کننده “انقلاب‌های بدون خشونت” است. ریتر این تغییر را با این تحلیل توضیح می‌دهد که چگونه استقرار رژیم‌های بین‌المللی حقوق بشر پس از جنگ دوم جهانی، به ویژه پیمان هلسینکی در سال ۱۹۷۵، اپوزیسیون لیبرال را تقویت کرد و رژیم‌های اقتدارگرا را که با آمریکا یا (در مورد اروپای شرقی) با اتحاد جماهیر شوروی متحد شده بودند در “قفس آهنین لیبرالیسم” به دام انداخت. اگرچه از دید من هم‌پیمانان ایالات‌متحده نظیر بحرین یا عربستان‌سعودی چندان به لیبرایسم پایبند نبودند، با این حال تأکید ریتر بر تغییر ایدئولوژیک به نفع مخالفان لیبرال همچنان صادق است. با این همه، من فکر می‌کنم که این تغییر ایدئولوژیک چیزی بیش از صرف “قفس آهنین لیبرالیسم” بوده است. همانطور که بعداً نشان خواهم داد، پایان جنگ سرد منجر به ظهور ایده‌های جدیدی شد که به طور کل آرمان انقلاب را کم ‌ارزش جلوه می‌داد.

با دور شدن از ایدئولوژی، دلا پورتا در کتاب انقلاب کجا رفت، رویکردی ساختاری اتخاذ می‌کند. او طرح تحلیلی مبتکرانه‌ای را بسط می‌دهد تا به بررسی همزمان انقلاب، جنبش اجتماعی و گذار دموکراتیک بپردازد و بدین‌سان ادبیات علمی ناهمگن آن‌ها را در یک چارچوب تحلیلی منحصر به فرد گرد می‌آورد. دلا پورتا انقلاب‌های عربی را بر حسب بسیج فوق‌العاده‌ای بررسی می‌کند که یک ʾرویداد تاریخیʿ را در مفهوم ویلیام سول* به وجود آورد، که مسیر گذار پساانقلاب به دموکراسی را شکل می‌دهد.[۶] او تجارب تونس با مصر را از یک سو و جمهوری چک/آلمان با لهستان/مجارستان را از سوی دیگر مقایسه می‌کند تا نشان دهد که چگونه کیفیت جنبش‌ها/خیزش‌های اجتماعی بر کیفیت گذار به دموکراسی تأثیر می‌گذارد و چگونه خط سیر تحوّل دموکراتیک در کیفیت نتایج دموکراتیک مؤثر است، بدین ترتیب، او تلاش می‌کند نتیجه دموکراتیک را با ارزیابی نقاط ضعف یا قوّت انقلاب‌ها توضیح دهد.

اما چگونه می‌توان در گام نخست کیفیت و ویژگی انقلاب‌های عربی را شرح داد؟ آیا آنها موجودیت‌های سیاسی جدیدی بودند یا چیزی شبیه به آنچه قبلاً دیده بودیم؟ به نظر می‌رسد بسیاری از ناظران در این رویدادهای سیاسی تازگی چندانی نمی‌بینند. بلکه آنها را به مثابه “هنجار” و در خانواده “انقلاب‌های صلح‌آمیز” یا “مذاکره شده*” می‌بینند. برای مثال، جورج لاوسون اشاره می‌کند که انقلاب‌های عرب “میراث انقلابی آشنایی […] از منظر جریان‌های وسیع‌تر نظریۀ انقلابی دارند “، و ادعا می‌کند که آنها ” تا حد زیادی در چارچوب انقلاب‌های مذاکره‌شده‌ سال ۱۹۸۹ قرار می‌‌گیرند که سوسیالیسم را در اروپای مرکزی و شرقی سرنگون کرد”.[۷] همچنین، بنیامین آبرامز و اریکا چنووث، در تازگی انقلاب‌های عرب تشکیک می‌کنند و معتقدند که آنها از نظر تاریخی ” امری به‌هنجار هستند “. [۸]

 

انقلاب‌های نو
دیدگاه من متفاوت است. من فکر می‌کنم که حتّی با وجود اینکه انقلاب‌های عربی شباهت‌های خاصی با “انقلاب‌های مذاکره شده” سال ۱۹۸۹ داشتند (برای مثال، سرشت عمدتاً لیبرال و غیرمسلح آنها، یا از نظر بعضی توالی‌های شکل‌گیری‌شان)، انقلاب آنها از همتایان قرن بیستم خود از جمله کشورهای اروپای شرقی در ۱۹۸۹ در موارد قابل توجهی متمایز شدند. اولاً، انقلاب‌های عرب به “بی‌رهبری” شهره بودند. البتّه، رهبران محلی یا هماهنگ‌کننده‌های بسیاری در میدان حضور داشتند. اما هیچ رهبر کاریزماتیکی مانند لخ‌والسا یا واسلاو هاول، کورازون آکوئینو یا (آیت‌الله) خمینی برای هدایت آنها ظهور نکرد. ثانیاً، این انقلاب‌ها به ‌ندرت توانستند سازمانی مستحکم شکل دهند که از ساختار فرماندهی و توزیع مسئولیت‌ها برای بیان استراتژی، پیش‌بینی گام‌های بعد و یافتن صدایی واحد برخوردار باشد. در عوض، آنها «افق‌گرایی*» را دنبال کردند؛ افق‌گرایی به ایده‌ها و صداهای متعددی دلالت دارد که در شبکه‌های بی‌قید و گسترده‌ای که فناوری‌های دیجیتالی جدید، به ویژه رسانه‌های اجتماعی و شبکه‌های تلفن همراه، ظهور آنها را تسهیل کرده بودند، سازمان‌ یافته‌اند. سوم، فقدان رهبری و سازمان مورد اعتماد به روشنی امکان نمایندگی و مذاکره را از بین می‌برد. بر خلاف انقلاب‌های اروپای شرقی، در انقلاب‌های عرب، امکان مذاکره با رژیم‌ها محدود بود. چه کسی باید در غیاب موجودیتی که می‌تواند نماینده انقلابیون باشد، مذاکره کند؟ دقیقاً به همین دلیل، بعدها ما دیدیم که چگونه قیام سودان در سال ۲۰۱۹ برای دوری از این تنگنا سعی کرد از رهبری و سازمان اتحادیه‌های کارگری حرفه‌ای قدیمی و همچنین مهارت‌های سازماندهی حزب کمونیست برای گذار موفق مدنی پس از سقوط ژنرال بشیر، استفاده کند. رابعاً، این قیام هیچ‌ گونه گفتار ایدئولوژیکی مشخصی نداشت، اعم از ناسیونالیسم، مارکسیسم، اسلام‌گرایی یا حتی لیبرالیسم. در واقع هیچ دیدگاه فکری برای بیان و حمایت از تحوّل انقلابی وجود نداشت. در آن برهه از تاریخ عرب، روشنفکران درباره ʾ انقلابʿ به مثابه یک تغییر اساسی فکر نمی‌کردند، نمی‌نوشتند و بحث نمی‌کردند به نحوی که همتایان قبلی‌شان نظیر فرانتس فانون، علی شریعتی، سید قطب، واسلاو هاول یا آدام میچنیک در دهه ۱۹۶۰، ۷۰ یا ۸۰ عمل کردند. به عبارتی، تا پیش از این خیزش‌ها، انقلاب به‌طور کلی از قاموس روشنفکران عرب غایب بود. و در نهایت، برخلاف انقلاب‌های اروپای شرقی که به دنبال تحوّل اساسی در دولت، ایدئولوژی، نخبگان و اقتصاد بودند، انقلاب‌های عرب باعث گسست اندکی از نظم قدیم شدند. نهادهای کلیدی دولت، رسانه‌های با سابقه، طبقات حاکم پیشین با علایق و شبکه‌های حمایتی خود، کم و بیش بدون تغییر و دست نخورده باقی ماندند. هانا آرنت زمانی بر این موضوع تأکید کرد که تنها هنگامی فروپاشی اقتدار و قدرت تبدیل به یک انقلاب می‌شود که “افرادی مایل و قادر به قبضه قدرت، حرکت و نفوذ درون خلاء قدرت باشند”.[۹] برای مثال، در تونس و مصر، نه هیچ خلأ قدرت واقعی پدید آمد – زیرا قدرت دولتی واقعاً سقوط نکرده بود – نه هیچ گروه شورشی مایل و قادر به قبضه قدرت وجود داشت. بازیگران اصلی، کسانیکه قیام را آغاز کرده و به جلو برده بودند، اکثراً در حاشیه قدرت دولتی باقی ماندند، زیرا عمدتاً برای رسیدن به قدرت برنامه‌ریزی نکرده بودند وقتی هم بعدها متوجه شدند که باید قدرت دولتی را در دست بگیرند، فاقد منابع لازم – سازمان قدرتمند، رهبری، دیدگاه استراتژیک و نوعی قوّه قهریه – برای گرفتن قدرت از نخبگان سابق بودند.

در کتاب انقلاب بدون انقلابیون، بر این نظرم که بهار عربی نمایانگر نسل جدید از انقلاب‌های قرن ۲۱ است که از حیث جنبش غنی‌اند، اما از نظر تغییر ضعیف‌اند. از این نظر، آنها به شدّت از همتایان قرن بیستم خود، نظیر کوبا، نیکارگوئه، ایران یا حتی انقلاب‌های ضدکمونیستی ʾمذاکره شدهʿ ۱۹۸۹ متمایزند. آنچه در تونس، مصر و یمن رخ داد، انقلاب‌ به معنای تغییرات اجتماعی نبودند که با دگرگونی سریع و بنیادی دولت از سوی جنبش‌های مردمی از پایین آغاز می‌شود. بلکه آنها ʾاصقلاب‌ها ʿبودند، یعنی جنبش‌های انقلابی که برای مجبور ساختن رژیم‌های فعلی به اصلاح خود- برگزاری انتخابات جدید، تدوین قانون اساسی جدید و ایجاد شیوه‌ای جدید از حکومت- پدید آمدند. بازیگران اصلی نه آرزو و نه ابزار کسب قدرت را داشتند اما می‌خواستند که تغییر قدرت را ببینند. اصقلاب‌ها به این معنا ممکن است موجب تحول بنیادین نشوند، زیرا رژیم‌ها وقتی به حال خود رها می‌شوند، دست به تغییر معنی‌داری در ساختار خود نمی‌زنند، مگر آنکه تحت فشار یا اجبار سیاسی مؤثر قرار گیرند. برای مثال، در نمونه بهار عربی، دولت‌های عربی پس از قیام تا حد زیادی در برابر اصلاح کادر، فرهنگ و روابط خود مقاومت کردند و بنابراین وضع موجود را به میزان زیادی حفظ کردند.[۱۰]

دولتی که از اصقلاب سرچشمه می‌گیرد با یک تناقض ذاتی مشخص می‌شود. برخلاف انقلاب‌های ایدئولوژیک رادیکال قرن بیستم، اصقلاب‌ها به طور طبیعی باعث برآمدن رژیم‌های غیر-هژمونیک و نسبتاً متکثر می‌شوند، چرا که تداوم مراکز متعدد قدرت شامل آن‌هایی که از رژیم‌های گذشته ‌است و همچنین یک جامعه مدنی احیا شده مانع از انحصار قدرت در این رژیم‌ها می‌شود. این امر در تونس پس از انقلاب و همچنین مصر تا سال ۲۰۱۳ که کودتای نظامی به رهبری ژنرال سیسی به کثرت‌گرایی آن پایان داد به خوبی نشان داده شده است. به بیان دیگر، اصقلاب‌ها دارای پتانسیل ایجاد سیاست کثرت‌گرا و دموکراسی رویه‌ای هستند. اما دقیقاً همین ساختار سیّال و ضعیف این رژیم‌های کثرت‌گرای جدید، آنها را مستعد خرابکاری ضد انقلاب، تغییرات کنُد و سطحی، یا احتمالاً رجعت نظم قدیم می‌کند.

آبرامز و دیگران به این نکته اشاره می‌کنند که تصور من از مفهوم ’اصقلاب‘ “در واقع از تحلیل موج انقلاب پس از شوروی نشأت گرفته است” و بنابراین در چارچوب نظری نسل چهارم باقی می‌ماند. این برداشت دقیق نیست. اگرچه واژه ’اصقلاب‘ را اولین بار تیموتی گارتن اَش برای توصیف خیزش‌های ضد کمونیستی ۱۹۸۹ در اروپای شرقی به کار برد، امّا مقصود از این واژه در آنجا برجسته کردن سرشت صلح‌آمیز و مذاکره‌ای انقلاب‌های تمام‌عیار اروپای شرقی بود. جایی‌که برخلاف جهان عرب، دولت، ایدئولوژی، اقتصاد و شیوه حکمرانی دچار تحوّل عمیقی شد.۱۱ برخلاف دیدگاه گارتن اَش، که در آن اصقلاب به انقلاب‌های تمام‌عیار مسالمت‌آمیز و مذاکره‌شده اشاره می‌کند، برای من (اصقلاب) نشانگر جنبش‌های انقلابی است که می‌خواستند رژیم‌های فعلی را مجبور به اصلاح خود کنند (که اغلب آنها این کار را نکردند) اما قصد تصاحب قدرت را نداشتند و یا به طور مؤثر در ایجاد یک نظم جدید مداخله نکردند. این مجموعه به انقلاب‌های عرب محدود نمی‌شود بلکه اکثر قیام‌های سیاسی را توصیف می‌کند که از سال ۲۰۱۰ از هاییتی و هنگ‌کنگ تا بورکینافاسو و گامبیا، و همینطور عراق، و لبنان و الجزایر در اواخر دهه ۲۰۱۰ در صحنه جهانی به منصّه ظهور رسیده‌اند.

این نسل جدید از انقلاب‌ها، یا به طور دقیق اصقلاب‌ها، در موقعیت ایدئولوژیکی و تکنولوژیکی خاصی در سراسر جهان پدیدار شدند، یعنی، وضعیّت جهانی پس از جنگ سرد که در آن همه سنت‌های انقلابی مهم قرن بیستم – یعنی ناسیونالیسم ضد استعماری، مارکسیسم – لنینیسم و اسلام‌گرایی ستیزه‌جو – به نفع رشد جهانی ایده‌های (نو)لیبرال تضعیف شدند. بنابراین، به جای آرمان‌های پیشین برابری، دولت رفاه، کنترل مردمی و انقلاب تحوّل‌آفرین، جهان شاهد گسترش ایده‌های فردگرایانه، حقوق بشر، سازمان‌های غیردولتی، بازار و اصلاحات (نو)لیبرالی بود. پارادایم نولیبرال (ایدئولوژی ارتدوکس جدیدی که همزمان نارضایتی به‌حاشیه‌رانده‌شدگان و رادیکال‌زدایی از طبقه سیاسی را از پی دارد) به بسیاری از این دیدگاه‌ها شکل داده است و آن‌ها را بازتولید کرده است. بهار عربی در پس زمینه چنین فضای پساسوسیالیستی، پسااسلامی و نئولیبرالی پدیدار شد که در آن ایده‌های انقلاب در قالب گسست بنیادین، عدالت توزیعی، حقوق اجتماعی و سیاست طبقاتی به نفع اصطلاحات فراگیری همچون جامعه مدنی، نهادهای غیردولتی، حقوق فردی، سیاست هویت، دموکراسی و اصلاحات لیبرال کنار رفته بود.

در همان زمان که چنین زمینه تاریخی‌ای به گرایش پساایدئولوژیک انقلاب‌های جدید شکل داد، ظهور رسانه‌های اجتماعی جدید هم نشانگر وجه بارز بسیج‌ آنها شد. گسترش فن‌آوری‌های دیجیتال نقش حیاتی در سرشت اصقلابی این انقلاب‌های غیر-رادیکال ایفا کرد، به طوری که به فعالان امکان داد تا نتایجی را حاصل کنند که اغلب فراتر از انتظارات آنها و توانایی‌‌شان بود. فن‌آوری‌های جدید این توانایی را به بازیگران اصلی این قیام‌ها داد تا جمعیّت خیره‌کننده‌ای را بسیج کنند که تصوّر چندانی نداشتند از اینکه چه باید کرد و به کجا می‌روند. اصقلاب‌ها، در مجموع، محصول یک رویداد جهانی متناقض بودند که رواج فن‌آوری‌های ارتباطی جدید (برای مثال رسانه‌های اجتماعی) به شدّت بسیج سیاسی در مقیاس‌های وسیع را تسهیل کردند. و این، در هنگامی که ایده انقلاب به مثابه یک تغییر عمیق از بین رفته بود. به بیان دیگر، امکان بسیج چشمگیر و قیام‌های توده‌ای وجود داشت، اما در مورد چگونگی تغییر وضع موجود و دستیابی به یک نظم اجتماعی جایگزین، چشم‌انداز ضعیفی وجود داشت، چه برسد به آرمانشهر. من پیشنهاد کردم که این عصر جهانی (پسااستعماری، پساسوسیالیسم و پسااسلام‌گرایی) به طور خلاصه زمینه‌ای را برای ظهور انقلابهایی بدون ایده‌های انقلابی فراهم کرده است: به طور خلاصه، اصقلاب‌ها.

سرشت اصقلابی انقلاب‌های جدید به هیچ وجه ثابت نیست. می‌تواند تغییر کند. اولاً اگر این درست باشد که انقلاب‌ها یک رویداد سیاسی ارتباطی گسترده هستند، پس این امکان وجود دارد که انقلاب‌های آینده مسیر خود را تغییر دهند، زیرا از کاستی‌ها و نقاط قوت پیشین خود می‌آموزند (این فرایند یادگیری همچنین برای ضدانقلاب نیز صدق می‌کند). در واقع، در حال حاضر در جهان عرب بحثی درباره مزایا و معایب مرحله اولیه بهار عربی در جریان است. فعالان قیام‌های اواخر دهه ۲۰۱۰م در الجزایر، سودان، لبنان یا عراق درباره چگونگی اجتناب از آسیب‌های انقلاب‌های مصر یا یمن یا سوریه در حال تأمل و تبادل نظر هستند. برخی از بخش‌های حراک در الجزایر تا آنجا پیش رفتند که منکر آن شدند که بخشی از بهار عربی هستند، معنای این انکار این است که آنها ’نمی‌خواهند شکست بخورند‘. شخصیّت‌های اصلی (انقلاب) در سودان از ضرورت سازماندهی و نمایندگی برای دستیابی به استراتژی بسیج بدنه و در عین حال مذاکره با ارتش در بالاترین سطوح به ‌خوبی آگاهند.

ثانیاً، اصقلاب‌ها که با بسیج چشم‌گیر همراهند متمایل به زایش “رخداد” در معنای آلن بدیویی آن هستند – گسستی انقلابی که ممکن است احتمالات جدیدی را برای تصوّر نظم متفاوت امور بگشاید. حتی اگر آن‌ها نتوانند باعث گسست رادیکال در بالا بشوند، باز هم ممکن است اصقلاب‌ها افکار و عملکردهای رادیکال را در پایین، در حوزه اجتماعی، در میان مردم برانگیزانند. این جنبه اجتماعی و مردمی انقلاب عمدتاً از سوی ادبیات غالب نادیده گرفته شده است. نظریه‌های انقلابی غالب، از جمله نظریه‌های نسل چهارم، دیدگاه‌های کلان ساختاری، نهادی، سیاسی و دولت-محور را در بر می‌گیرند. چنین دیدگاه‌های کلان ساختاری بی‌تردید برای درک و بررسی هر انقلابی از جمله بهار عربی ضروری است. اما آنها کافی نیستند. در کتاب زندگی انقلابی: روزمره بهار عربی (۲۰۲۱)، من از دیدگاه مردمی خرد استفاده می‌کنم تا بفهمم انقلاب در بستر زندگی روزمره در مزارع، کارخانه‌ها، خانواده‌ها، در ایده‌ها، هنجارها و در موضوعات عامیانه به چه معناست.۱۲ با نگاه از این منشور، فهم کاملاً متفاوتی از نتیجه، شکست/موفقیت و تداوم تغییر در مسیر انقلابی به دست می‌آید، بررسی‌های من در زندگی روزمرۀ در بهار عربی در تونس و مصر نشانگر مبارزات طولانی فراگیر برای بازتوزیع، هنجارهای مالکیت و خودمختاری است. این امر، تلاش‌های قدرتمندی را برای دموکراسی مردمی، برابری جنسیتی و به ‌رسمیت‌شناختن تفاوت‌های اجتماعی نشان می‌دهد. این اقدامات رادیکال- که بیشتر از سوی افراد تهی‌دست شهری و روستایی، جوانان به حاشیه رانده شده، زنان و دیگر اقشار فرودست دنبال می‌شد- فارغ از دغدغه‌های متداول طبقه سیاسی بود که بر حقوق بشر، دموکراسی و شمول (ادغام) اجتماعی متمرکز بودند. برای ساختن یک الگوی تحلیلی جامع‌، ما باید پویایی دنیای اجتماعی انقلابی و زندگی روزمره را در دیدگاه‌های کلان ساختاری و سیاسی پیرامون تغییر رژیم و تغییر دولت ادغام کنیم. امیدوارم که کتاب زندگی انقلابی پیش‌درآمدی باشد برای بازاندیشی درباره انقلاب در این وضعیت جدید.

 

منبع:https://www.cmess.ir

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آیا مطمئن هستید که می خواهید قفل این پست را باز کنید؟
باز کردن قفل باقی مانده : 0
آیا مطمئن هستید که می خواهید اشتراک را لغو کنید؟