آیا جهان وارد جنگ سرد جدیدی می شود؟ پاسخ ما بله و خیر است. بله، اگر منظور ما یک رقابت طولانی بین المللی است، جنگهای سرد به این معنا به اندازه خود تاریخ قدمت دارند. برخی از آنها داغ شدند، برخی دیگر نه: هیچ قانونی هیچ نتیجه ای را تضمین نمی کند و خیر، اگر منظور ما از جنگ سرد چیزی است که ما از آن استفاده می کنیم. اصطلاح جنگ سرد مد نظر ما، مبارزه در یک بازه زمانی خاص (از ۱۹۴۵-۴۷ تا ۱۹۸۹-۹۱)، میان دشمنان خاص (ایالات متحده ، اتحاد جماهیر شوروی و متحدان مربوطه) و بر سر مسائل خاص (توازن قدرت پس از جنگ جهانی دوم، درگیری های ایدئولوژیک ، مسابقات تسلیحاتی) است. هیچ یک از این مسائل در حال حاضر به این بزرگی پیش نمیرود و در مواردی که توازی یا تشابه وجود دارد –نظیر دوقطبی فزاینده، تشدید جدل ها، تشدید تمایزات بین خودکامگیها و دموکراسیها- زمینه کاملاً متفاوت است.
دیگر چیز قابل بحثی نیست که ایالات متحده و چین ، متحدان ضمنی در نیمه آخر آخرین جنگ سرد ، خود وارد جنگ سرد جدید می شوند: شی جین پینگ ، رئیس جمهور چین آن را اعلام کرده است و یک اجماع نادر دو حزبی در ایالات متحده چالش را پذیرفته است. بنابراین، موارد قبلی – تنها جنگ سرد واقعی و بسیاری از شبه جنگهای سرد قبلی- چه چیزی در مورد این رقابت می تواند ارائه دهد؟
البته آینده نسبت به گذشته کمتر شناخته شده است ، اما از هر نظر ناشناخته نیست. زمان همچنان می گذرد ، قانون جاذبه همچنان اعمال می شود و هیچ یک از ما از محدودیت های فیزیولوژیک خود فراتر نمی رویم. آیا معلومات معتبر مشابهی شاکله جنگ سرد نوظهور را ایجاد میکنند؟ و اگر چنین است، چه چیزهای ناشناختهای در آنها نهان مانده است؟ توسیدید، چنین پیش بینی ها و شگفتی هایی را در ذهن داشت که 24 قرن پیش هشدار داد که آینده شبیه گذشته خواهد بود. اما حتی با وجود اینکه او استدلال میکرد که بزرگترین جنگ مجرد زمان خود، حقایقی بی پایان در مورد همه جنگ ها را آشکار می کند، باز هم همه وجوه آن را منعکس نمیکند.
بنابراین ، هدف ما در اینجا این است که نشان دهیم چگونه بزرگترین جنگ بدون جنگ داغنشده زمان ما (جنگ سرد اتحاد جماهیر شوروی و آمریکا) و همچنین سایر تقابلهای قبلی، می توانند تجربه ما و تاب آوری در رقابت چینی-آمریکایی را افزایش دهد و اینکه آینده آن گرم یا سرد است، مبهم باقی می ماند. آن تاریخ چارچوبی را فراهم می کند که در آن می توان از عدم قطعیت جان سالم به در برد و احتمالاً حتی در درون آن برای یافتن هر آنچه که بقیه قرن بیست و یکم بر سر راه ما قرار دهد، پیشرفت کرد.
مزایای مرزها
اولین مورد ما جغرافیا است که رانش قاره ای به مرور زمان تغییر می کند ، اما در زمان ما نه. چین عمدتاً یک قدرت زمینی باقی خواهد ماند که درگیر یک معضل قدیمی است. اگر در جستجوی عمق استراتژیک ، سعی کند محیطهای خود را گسترش دهد ، به احتمال زیاد قابلیت های خود را بیش از حد گسترش داده و مقاومت همسایگان مضطرب را بر میانگیزد. اگر برای بازپرداخت این بدهی، محیط خود را منقبض کند، با خطر دعوت دشمنان، خود را تهدید می کند. حتی در پشت دیوارهای بزرگ ، سر کسانی که مرزهایشان ثابت نمانده، نهفته است.
در مقابل، ایالات متحده از مرزهایی که جغرافیا تعیین کرده است ، سود می برد. به همین دلیل است که انگلستان ، پس از سال 1815 ، تصمیم گرفت اولویت سرزمینی خود در آمریکای شمالی را مورد اعتراض قرار ندهد: حفظ ارتش در طول 3000 مایل اقیانوس حتی برای بزرگترین قدرت دریایی جهان بسیار گران تمام می شد. جغرافیا هژمونی ترکیبی به آمریکایی ها داد: کنترل یک قاره و دسترسی بدون مانع به دو اقیانوس وسیع ، که آنها به سرعت این دو را نیز با راه آهن بین قاره ای متصل کردند. این به آنها امکان داد تا وسایل نظامی-صنعتی را توسعه دهند تا بتوانند اروپاییان را در جنگ جهانی اول ، جنگ جهانی دوم و جنگ سرد از تلاش های قارهای برای مقابله با آنها نجات دهند.
با این وجود ، چرا آمریکایی ها از چنین وضعیت امنی، چنین تعهدات دلهره آوری را بر عهده گرفتند؟ شاید آنها در آینه نگاه کردند و از آنچه دیدند، ترسیدهاند: تمثیل خودشان از کشوری که بر قاره ای تسلط دارد و رویکردهای اقیانوسی مشابه آن. هشدار محرک، اتمام راه آهن ترنسیبری روسیه در سال 1904 بود، پروژه ای که به زودی با جنگ و انقلاب پشت سر گذاشته شد، اما نه قبل از این که هشدار جدی ژئوپلیتیک انگلیسی هالفورد مکیندر را برانگیزد که کنترل “سرزمین اصلی” مناطق حاشیه ای اوراسیا می تواند اشکال جدیدی از قدرت بلندپروازانه هژمونی ترکیبی جهانی را به همراه داشته باشد.
رئیس جمهور وودرو ویلسون وقتی در سال ۱۹۱۷ علیه امپراتوری آلمان اعلام جنگ کرد ، این چشم انداز را در ذهن داشت و رئیس جمهور فرانکلین روزولت در سالهای۱۹۴۰-۴۱ استدلال را یک قدم جلوتر برد و [آنگونه که مورخان اکنون تأیید کردهاند، به درستی] اصرار داشت که هدف نهایی آدولف هیتلر ایالات متحده بود. بنابراین وقتی دیپلمات آمریکایی جورج کنان ، در سال 1947 ، خواستار “مهار” متحد جسور جنگ جهانی دوم ، اتحاد جماهیر شوروی شد، رویکرد وی میراث طولانی دارد که باید از آن استفاده کرد.
ابتکار کمربند و جاده شی (BRI) نگرانی های مشابهی را برانگیخته است. “کمربند” قرار است شبکه ای از کریدورهای راه آهن و جاده ای در سراسر اوراسیا باشد و این “جاده” مسیرهای دریایی در هندوپاسیفیک است و اگر گرمایش جهانی اجازه دهد، همچنین در قطب شمال، توسط پایگاهها و بنادر در ایالت هایی که با “مزایای” BRI همراه شده اند ، حفظ می شود. هیچ یک از آلمانی ها یا روس ها هرگز چنین جاه طلبی را با چنین ویژگی خاصی ترکیب نکرده اند: چین به دنبال هژمونی ترکیبی در مقیاسی بی سابقه است که ما را به اولین ناشناخته خود می رساند: این وضعیت بر چه چیز فراتری برای اوراسیا و جهان میتواند دلالت داشته باشد؟
نظم جهانی شی
در سه قرن گذشته، یک گزارش قابل توجه وجود دارد که متعادل کنندههای دریایی، مشتاقان سلطه بر خشکی را خنثی کردند: ابتدا بریتانیای کبیر علیه فرانسه در قرن هجدهم و اوایل قرن نوزدهم، سپس ائتلاف انگلیسی-آمریکایی دو بار در نیمه اول قرن بیستم علیه آلمان و پس از آن ائتلاف به رهبری آمریکا علیه اتحاد جماهیر شوروی در نیمه دوم قرن بیستم. خیلی راحت می توان ادعا کرد که کشورهای دریایی بدون ایجاد مقاومت قدرت را پیش بینی می کنند، زیرا اگر چنین بود ، استعمار هنوز رونق می یافت. اما رابطه بین جغرافیا و حاکمیت به اندازه کافی واضح است تا دومین مورد شناخته شده ما باشد.
قاره ها – به استثنای آمریکای شمالی – به پرورش اقتدارگرایان تمایل دارند: جایی که جغرافیا نتواند مرزها را تعیین کند، دستان خشونت حق و وظیفه خود را برای این کار، خواه به عنوان حفاظت در برابر خطرات خارجی یا حفظ نظم داخلی مطالبه می کنند. در این شرایط، آزادی به جای تکامل از پایین به بالا، از بالا به پایین حکم می شود. اما چنین رژیمهایی مسئول اتفاقاتی هستند که رخ می دهد. آنها نمی توانند مانند دموکراسیها مرتکب قصور شوند. خودکامگیهایی که کوتاهی میکنند مانند اتحاد جماهیر شوروی در معرض تهدید، تهی شدن از درون هستند.
رهبران چین پس از جنگ سرد، با مطالعه اجباری نمونه شوروی، با تبدیل مارکسیسم به سرمایه داری مصرفی و در عین حال بدون اجازه به رشد دموکراسی، از تکرار آن روند خودداری کردند. در نتیجه آنچه را که بزرگترین اشتباه میخائیل گورباچف، رئیس جمهور شوروی میدانستند، لغو کردند: اجازه دموکراسی بدون اطمینان از رفاه. این آخرین “تصحیح نام ها” – روش چینی باستان برای انطباق نام ها با واقعیت های متغیر – تا همین اواخر موفق به نظر می رسید. اصلاحات دن شیائوپینگ رهبر چینی پس از مائو در حمایت از بازار، چین را به الگویی برای سایر نقاط جهان تبدیل کرد. انتظار می رفت که شی با در اختیار گرفتن قدرت این مسیر را ادامه دهد.
اما او چنین نکرده است. در عوض، شی دسترسی به جهان خارج را قطع می کند، هنجارهای حقوقی بینالمللی را زیر پا می گذارد و دیپلماسی “گرگ جنگجو” را ترغیب میکند که به نظر می رسد هیچ کدام برای همکاری یا حفظ متحدان محاسبه نشده است. در خانه، او در حال اعمال ارتدوکسی، تحریف تاریخ و سرکوب اقلیتها به شیوهای است که امپراتورهای روس و چین ممکن است برای وی کف بزنند. مهمتر از همه او تلاش کرده است که با لغو محدودیتهای زمانی حضور خود در قدرت، این روند معکوس را تضمین کند.
از این رو ناشناخته دوم ما این است: چرا شی اصلاحات اقتصادی و ظرافت دیپلماتیک که در وهله اول باعث ظهور چین شد، صرفنظر می کند؟ شاید او از خطرات بازنشستگی خود می ترسد، حتی اگر این ریسکها با هر رقیبی که او زندانی یا پاکسازی می کند، افزایش یابد. شاید او متوجه شده است که نوآوری مستلزم این است، اما ممکن است الهام بخش خودانگیختگی در کشورش باشد. شاید او نگران است که رقبای بین المللی متخاصم به او فرصت نامحدودی برای رسیدن به اهداف خود نمی دهند. شاید او مفهوم رایج نظم جهانی را مغایر با دستور مارکس یا مائو می داند.
یا ممکن است که شی اقتدارگرایی را هسته نظم جهانی خود و با محوریت چین تصور کند. او ممکن است انتظار داشته باشد که فناوری آگاهی انسان را به همان اندازه شفاف خواهد کرد که ماهواره ها در طول جنگ سرد، معادلات سطح زمین را شکل دادهاند. او تصور می کند که چین هرگز دوستان خارجی خود را بیگانه نخواهد کرد. او تصور می کند که انتظارات در چین هرگز دلیلی برای عدم افزایش نخواهد یافت.
اما اگر شی واقعاً به همه اینها اعتقاد داشته باشد ، او در حال حاضر شکاف بین وعده ها و عملکردهایی را که مدتهاست برای رژیم های اقتدارگرا تبصره ۲۲ بوده است را از دست می دهد. زیرا اگر مانند گذشته گورباچف، چنین شکاف هایی را نادیده بگیرید، آنها فقط بدتر می شوند. اما اگر مانند خود گورباچف به آنها اعتراف کنید، ادعای بی گناهی را که مشروعیت حاکمیتهای خودکامه بر آن استوار است، تضعیف خواهید کرد. به همین دلیل است که خروج از رفتارهای نامساعد توسط اقتدارگرا بسیار نادر بوده است.
ریشه های تاب آوری
دموکراسی در آمریکا فاصله بین وعده ها و عملکرد خود را دارد، اما ایالات متحده با چین تفاوت دارد، هرچند که عدم اعتماد به اقتدار طبق قانون اساسی است. تفکیک قوا یک مرکز ثقل را تأمین می کند که ملت می تواند پس از هرگونه وقوع بحران های فعالیتی، به آن رجوع کند. نتیجه چیزی است که زیست شناسان تکاملی آن را “تعادل نقطه ای” می نامند: تاب آوری که ریشه در بهبود سریع از شرایط پیش بینی نشده دارد. چین این وضعیت را برعکس دارد. احترام به اقتدار در فرهنگ آن رسوخ می کند، اما ثبات با تحولات طولانی در زمانی که اقتدار شکست می خورد، هدف گرفته میشود. بهبودی، در غیاب مرکز ثقل، میتواند به دههها زمان نیاز داشته باشد. دولتهای استبدادی اغلب در مسابقات سرعت برنده میشوند، اما سرمایهگذاران باهوش پول ماراتن خود را روی دموکراسیها میگذارند. بنابراین، سومین شناخته شده ما، ریشههای متفاوت انعطاف پذیری است.
احترام به اقتدار در فرهنگ چین رسوخ کرده است، اما ثبات با تحولات طولانی در زمانی که اقتدار شکست می خورد، هدف گرفته میشود. بهبودی، در غیاب مرکز ثقل، میتواند به دههها زمان نیاز داشته باشد. دولتهای استبدادی اغلب در مسابقات سرعت برنده میشوند، اما سرمایهگذاران باهوش پول ماراتنی خود را روی دموکراسیها شرط میبندند. بنابراین، سومین شناخته شده ما، ریشههای متفاوت تابآوری (Resilience در علوم سیاسی و روابط بینالملل به معنای قابلیت پیشبینی و اجتناب از تهدیدها است) است.
این الگو به وضوح از دو مورد از پرهزینه ترین جنگهای داخلی قرن نوزدهم نشأت می گیرد. شورش تایپینگ در سالهای 1850-64 جان حدود 20 میلیون نفر از مردم چین را گرفت که حدود پنج درصد از جمعیت آن بودند. جنگ داخلی آمریکا در سالهای 1861-65 بالغ بر 750 هزار جنگجو را کشت، 2.5 درصد از مردم کشوری که به مراتب جمعیت کمتری داشت.با این حال به شهادت رهبران کنونی خود ، چین پس از شورش تایپینگ دچار آشفتگی چند دهه ای شد که تنها با اعلام جمهوری خلق مائو در سال 1949 بوجود آمد. ایالات متحده با همین حساب، به سرعت بهبود یافت تا به شکارچیان اروپایی چین به عنوان قربانی پایان قرن نوزدهم بپیوندد و از آن زمان تاکنون به این کار ادامه داده است. در این نگاه به تاریخ، مسائل نیازمند دقت را کنار بگذارید. نکته ما این است که اتکای فزاینده شی به این روایت و ناسیونالیسمی که بر آن دلالت دارد، حاکی از اشتعال پذیری موجود در بافت فرهنگ چینی است که در حال حاضر برای پکن مفید است، اما ممکن است به راحتی خاموش نشود.
سومین ناشناخته ما: آیا شی می تواند خشم داخلی را روشن و خاموش کند ، همانطور که مائو در طول سالهای قدرتش بارها و بارها این کار را انجام داد؟ یا اینکه شی خود را در همان وابستگی به خصومت خارجی قفل می کند که بدون آن جوزف استالین، همانطور که کنان در سال 1946 بیان کرد ، نمی دانست چگونه حکومت کند؟ از آنجا که هیچ چیز نمی تواند چنین حاکمیتی را مطمئن کند ، کنان تاکید کرد فقط ناامیدی های انباشته، استالین یا احتمالاً جانشینان وی را متقاعد می کند که تغییر بدترین جنبه های سیستمشان به نفع آنها است. با این حال ، این استراتژی به تعیین ضرب الاجل هیچ یک از طرفین بستگی نداشت: کنان با دقت خاطرنشان کرد که این هرگز برای دستیابی به اهدافش با هیتلر، که برنامه زمانی مشخصی برای دیکته مرگ و میر داشت، کار نمی کرد.
مائو با حیله گری 100 سال به رژیم خود زمان داد تا تایوان را بازیابی کند. شی انتقال این مشکل به نسل دیگر را رد کرده است، اگرچه هنوز تاریخی برای حل آن نیز تعیین نکرده است. با این وجود ، لفاظی های تهاجمی او به این خطر می افزاید که موضوع تایوان می تواند باعث گرم شدن جنگ سرد چین و آمریکا شود ، زیرا ایالات متحده عمدا سیاست خود در مورد تایوان را مبهم گذاشته است. همه آنها به طرز وحشتناکی تداعی می کند که چگونه اروپا در سال 1914 وارد جنگ شد: ابهام در تعهدات قدرت های بزرگ همراه با عدم وجود خاموشکننده تشدید تنش.
صلحی دیگر؟
یک سوال مهم این است که چه چیزی به ابرقدرتهای جنگ سرد این مجال را داد تا ایالات متحده آمریکا و اتحاد جماهیر شوروی از این چشمانداز فرار کنند و شرایط امروز چقدر اهمیت دارد؟ یک پاسخ این است که با توجه به آنچه اکثر رهبران در جنگ جهانی دوم تجربه کرده بودند ، تعداد کمی در هر جایی مشتاق بودند خطر یک جنگ سوم را جدی کنند. اما اگر عزم اجتناب از جنگ بعدی با خاطرات نه چندان ترسناک جنگ سرد اخیر کمرنگ شود –مانند فضایی که پیش از جنگ جهانی اول حاکم بود- چه خواهد شد؟ پاسخ دوم که مورخان در مورد “صلح طولانی” پس از جنگ جهانی دوم توضیح داده اند این است که سلاح های هستهای خوش بینی نسبت به پایان جنگ را سرکوب می کند. اما به هیچ وجه نمی توان به طور قطع دانست که چه چیزی در جنگ سرد مانع بازدارندگی شده است: این تاریخی است که رخ نداد. اما فضای پرریسک تخاصم تا زمانی که جنگ سرد پایان مسالمتآمیز و غیرمنتظره خود را رقم زد، پابرجا ماند. هیچ یک از اینها بدون قابلیت های هستهای نمیتوانست اتفاق بیفتد، زیرا تنها آنها می توانستند همزمان در واشنگتن و مسکو جان مردم را به یک اندازه به خطر بیاندازند.
اما در مورد واشنگتن و پکن چطور؟ حتی با پیشرفت های اخیر ، چینی ها کمتر از 10 درصد از تعداد سلاح های هسته ای ایالات متحده و روسیه را در اختیار دارند و این تعداد تنها 15 درصد از آن چیزی است که این دو ابرقدرت در اوج جنگ سرد داشتند. آیا این مهم است؟ ما با توجه به آنچه خروشچف در سال 1962 به دست آورد .شک داریم: با وجود مضرات نُه-به-یک سلاح های هسته ای نسبت به مزیتهای آن، پس از حمله خلیج خوک ها به کوبا با دستور کندی، نقش بازدارنده خود را نشان دادند. ایالات متحده از آن زمان با یک ناهنجاری در مجاورت خود زندگی می کند: یک جزیره کمونیستی در وسط دریای تحت نفوذ خود به نام کارائیب.
امروزه حتی بعید است که ایالات متحده از سلاح های هسته ای برای دفاع از تایوان استفاده کند ، زیرا این جزیره برای پکن مهمتر از کوبا یا برلین برای مسکو است. با این حال، این عدم پذیرش می تواند شی را به این باور برساند که می تواند بدون خطر حمله هسته ای ایالات متحده به تایوان حمله کند. افزایش قابلیت های سایبری و ضد ماهوارهای چین نیز ممکن است او را ترغیب کند ، زیرا آنها احتمال حملات غافلگیرکننده ای را که با انقلاب جاسوسی جنگ سرد محتمل به نظر می رسید، کاهش داده است.
اما بعد چی؟ اما اگر شی تایوان آن را تسخیر کند، با آن چه می کند؟ این جزیره، شهری مانند هنگ کنگ نیست که به راحتی کنترل شود. کریمه نیست با جمعیتی که عمدتا پذیرای مهاجمان هستند. مانند دیگر جزایر بزرگ منطقه همچون ژاپن ، فیلیپین ، اندونزی ، استرالیا و نیوزلند هم نیست که دومینوها را بریزد. همچنین ایالات متحده با توانایی های بی نظیر خود در طرح و بسط قدرت، به احتمال زیاد “همانطور که چینی ها گفته اند” بیکار نمی نشیند؛ “ابهام” در رویکرد آمریکا نسبت به این موضوع، به معنای باز نگه داشتن گزینهها است و به هیچ وجه هیچ پاسخی را غیرممکن نمی کند.
یکی از این واکنشها ممکن است سوء استفاده از کشش بیش از حد گسترده ای باشد که ناشی از گسترش شدید محدودههای سرزمینی چین باشد، مشکلی که خود مسکو را درگیر کرده بود. سرکوب “بهار پراگ” برای اتحاد جماهیر شوروی در سال 1968 به اندازه کافی ساده بود، اما زمانی که چک ها به اشغالگران خود اعلام کردند که احساس “آزادی” نمی کنند، روحیه نظامی به شدت سقوط کرد. دکترین برژنف – تعهد به عمل مشابه در هرجای دیگر که سوسیالیسم در معرض خطر باشد – بیش از آنکه برای رهبران دیگر کشورها اطمینانبخش باشد، نگرانکننده بود، به ویژه برای مائو که به طور مخفیانه برنامه خود برای گشایش در روابط با واشنگتن را در سال 1971 آغاز کرده بود. تا زمانی که اتحاد جماهیر شوروی دوباره به این دکترین متوسل شد ، یعنی در افغانستان سال 1979 ، متحدان کمی در هر نقطه باقی مانده بود و هیچ کس روی پایایی آنها نمی توانست حساب کند.
تهدیدهای شی علیه تایوان می تواند تأثیر مشابهی در سرزمین های اطراف چین داشته باشد ، که ممکن است به نوبه خود به دنبال “گشایش” با واشنگتن باشند. ادعاهای عجیب و غریب چینی ها در دریای چین جنوبی نگرانی ها را در آن منطقه افزایش داده است؛ به همین دلیل شاهد هماهنگی غیر منتظره استرالیا با آمریکایی ها و انگلیسی ها در مورد زیردریایی های هسته ای و همچنین گسترش همکاری هند با متحدان هندوپاسیفیک است. کشورهای آسیای مرکزی ممکن است به طور نامحدود سرکوب تبتی ها و اویغورها را نادیده نگیرند؛ تلههای ناشی از بدهی، تخریب محیط زیست و سودی که پکن از شرایط بازپرداخت سنگین دریافتکنندگان مزایای طرح کمربند و جاده (BRI) عایدش میشود، ممکن است این کشورها را نسبت به چین دلسرد کند و آنگاه، روسیه، منبع اصلی نگرانی های قرن، می تواند در آسیا، شرق و جنوب شرقی اروپا و حتی قطب شمال خود را در محاصره “دشت های چینی” بیابد.
همه اینها این احتمال را افزایش میدهد که ممکن است تک قطبی آمریکا نه با یک دوقطبی نامطلوب چینی-آمریکایی بلکه با چندقطبیای که چین را محاصره و مهار می کند و پکن با قاطعیت، خود را شکست می دهد، به پایان برسد. مترنیخ و بیسمارک موافقت می کردند. همینطور یک جنگجوی سرد آمریکایی زیرک که به پیروی از آنها امیدوار بود استراتژی مشابهی را به کار گیرد. رئیس جمهور ریچارد نیکسون در سال 1972 به مجله تایم گفت: «من فکر می کنم که جهان امن تر و بهتری خواهد بود، اگر ما ایالات متحده، اروپا، اتحاد جماهیر شوروی، چین و ژاپن قوی و سالم داشته باشیم که هر یک، دیگری را تعادل میبخشد».
اما اگر عزم اجتناب از جنگ بعدی با خاطرات جنگ آخر کم رنگ شود، چه؟ برخی از مورخان جنگ جهانی اول را اینگونه توضیح داده اند: یک قرن بدون جنگ بزرگ اروپایی گذشت؛ آیا این مهم است که برای سه چهارم قرن، اکنون رهبران آمریکا و چین از جنگ های بزرگ پیشینیان خود جدا بوده اند؟ آمریکایی ها تجربه جنگی در درگیری های “محدود” و “کم شدت” داشته اند [با نتایج کاملاً متفاوت] اما چینی ها، به جز تهاجم کوتاه خود به ویتنام در سال 1979، هیچ جنگ مهمی انجام نداده اند؛ جنگ هایی مربوط به بیش از نیم قرن. به همین دلیل به نظر می رسد که شی با لفاظی های “شور شده خونین” جنگ طلبی را جشن می گیرد: شاید او نداند که هزینه های آن چقدر می تواند باشد.
راه دوم که مورخان در مورد “صلح طولانی” توضیح داده اند این است که سلاح های هستهای خوش بینی نسبت به پایان جنگ را سرکوب می کند. به هیچ وجه نمی توان به طور قطع دانست که چه چیزی در جنگ سرد مانع بازدارندگی شده است: این تاریخی است که رخ نداد. اما این به خودی خود نشان دهنده عدم عزم برای توازن است ، زیرا همانطور که نیکیتا خروشچف ، نخست وزیر شوروی و جان اف کندی ، رئیس جمهور ایالات متحده به طور علنی گفته اند ، هیچ کدام نمی خواستند برای برلین بمیرند. در عوض، آنها یک شهر دیواری در داخل یک کشور تقسیم شده در وسط یک قاره تقسیم شده را پذیرفتند. هیچ طراحی عظیمی نمی توانست چنین چیز عجیب و غریبی را ایجاد کند و با این وجود تا زمانی که جنگ سرد پایان مسالمت آمیز و غیر منتظره خود را به دست نیاورد ، پابرجا ماند. هیچ یک از اینها بدون قابلیت های هسته ای نمی توانست اتفاق بیفتد ، زیرا تنها آنها می توانند همزمان در واشنگتن و مسکو جان مردم را به خطر بیاندازند.
انواع سورپرایز
آخرین شناختهشده مساله اجتناب ناپذیری شگفتی ها است. نظریه پردازان می گویند سیستمهای بینالمللی آنارشیک هستند، زیرا هیچ جزء درون آنها کاملاً تحت کنترل نیست. استراتژی ممکن است عدم قطعیت را کاهش دهد اما هرگز آن را برطرف نمیکند: انسانها جایزالخطا هستند و مطمئناً هوش مصنوعی نیز چنین خواهد بود. با این حال، الگوهای رقابت در زمان و مکان وجود دارد که ممکن است بتوان از آنها -به ویژه از جنگ سرد شوروی و آمریکا- دستهبندیهایی از غافلگیری که احتمالاً در جنگ سرد چین و آمریکا رخ میدهد، استخراج کرد.
شگفتی های موجود، تغییرات در عرصههایی است که در آن قدرتهای بزرگ با هم رقابت میکنند، هیچکدام مسئول آن نیستند، اما هر دو را به خطر میاندازند. رئیس جمهور ایالات متحده رونالد ریگان، وقتی در اولین ملاقات خود در سال 1985 با گورباچف این ادعای غافلگیرکننده را مطرح کرد که «حمله مریخیها، ایالاتمتحده و اتحاد جماهیر شوروی را مجبور میکند اختلافات خود را یک شبه حل و فصل کنند»، این را در ذهن داشت: آیا سلاح های هسته ای حداقل اینگونه خطرناک نبودند؟ مریخیها هنوز نرسیده اند ، اما ما با دو تهدید وجودی جدید روبرو هستیم: شتاب تغییرات آب و هوایی و شیوع تقریباً یکشبه یک همهگیری جهانی که در سال ۲۰۲۰ آغاز شد. هیچ کدام بی سابقه نیست. آب و هوا همیشه در نوسان بوده است، به همین دلیل پیاده روی از سیبری تا آلاسکا امکان پذیر بود. توسیدید طاعونی را که در آتن در 430 قبل از میلاد رخ داد، توصیف کرد. چیزی که جدید است این است که جهانی شدن تا چه حد به این پدیدهها سرعت بخشیده و این سؤال را ایجاد میکند که آیا رقبای ژئوپلیتیک میتوانند به طور مشترک به وقایع تاریخی عمیقی که به طور فزایندهای سرنوشتشان را تغییر میدهند، بپردازند. جنگ سرد شوروی و آمریکا نشان داد که همکاری برای جلوگیری از فاجعه نیازی به صراحت ندارد: هیچ معاهده ای تصریح نکرد که سلاح هستهای پس از 1945 دیگر در جنگ استفاده نشود. در عوض، جایی که تشریفات مذاکره تقریباً با شکست مواجه میشدند، خطرات وجودی باعث ایجاد همکاری ضمنی شد. تغییرات اقلیمی ممکن است فرصتهای مشابهی را در جنگ سرد چین و آمریکا ایجاد کند، حتی اگر کووید-19 تاکنون تنها سایندگی چین را برانگیخته باشد. نکته باید باز نگه داشتن مکانهای فرود برای معادلهای مریخی باشد؛ نه برای استقبال از مشکلات وجودی، بلکه برای بررسی اینکه آیا نتایج مشترک میتواند از آنها حاصل شود یا خیر.
شگفتیهای تعمدی از تلاش رقبای مجرد برای ترساندن، سردرگمی یا دلسردی دشمنانشان سرچشمه میگیرد. حملات غافلگیرکننده مانند پرل هاربر با این مقوله مطابقت دارد و هرگز نمیتوان شکست های اطلاعاتی را رد کرد. با این حال ، بزرگترین شگفتی های جنگ سرد ناشی از واژگونی قطبی بود که مائو استاد آن بود. هنگامی که در سالهای ۱۹۴۹-۱۹۵۰، دولت ترومن را نادیده گرفت و راه را برای جنگ کره و حمله کمونیستی در آسیا باز کرد. هنگامی که در ۱۹۷۰-۱۹۷۱ به غرب متمایل شد، ایالات متحده را متحد خود کرد؛ در حالی که اتحادجماهیرشوروی را در دو جبهه آسیبپذیر کرد، نقطه ضعفی که هرگز نتوانست از آن خارج شود. به همین دلیل است که “گشایش” آمریکا در روابط با مسکو ممکن است روزی آن را مقابل پکن قرار دهد. شکاف اولیه چین و شوروی دو دهه طول کشید تا بهبود یابد و دولت آیزنهاور از طریق سوق دادن مائو به یک رابطه متقابلاً زننده با خروشچف به دنبال سرعت بخشیدن به این روند بود. طرح کمربند-جاده شی ممکن است به تنهایی این کار را با ولادیمیر پوتین، رئیسجمهور روسیه انجام دهد که مدتهاست از “مهار شدن” کشورش توسط آمریکا گلایه کرده است و از دیدگاه کرملین “مهار” چینیها ممکن است در نهایت به خطر بزرگتری تبدیل شود.
یک شکل دیگر از غافلگیریهای تعمدی، از زیردستان فرضی ناشی می شود که معلوم نیست که باشند. نه واشنگتن و نه مسکو نمیخواستند بحرانهای جزایر فراساحلی در 1954-1955 و 1958 رخ دهد: چیانگ کایشک، در تایپه، و مائو، در پکن، آنها را رقم زدند. هشدارهای رهبر کمونیست والتر اولبریخت در مورد فروپاشی قریبالوقوع آلمان شرقی، خروشچف را مجبور به تحریک بحرانهای برلین در سالهای 1958-1959 و 1961 تحریک کرد. کوبا با مداخله در آفریقا در 1975-1977 و حفیظالله امین در افغانستان که تماس های گزارش شده او با مقامات ایالات متحده باعث تهاجم شکستخورده شوروی در سال 1979 شد. با این حال، هیچ یک از این موارد بی سابقه نبود: توسیدید نشان داد که کورنت و کورسیرا 24 قرن قبل از آن کاری مشابه اسپارتها و آتنیها انجام میداند.
پتانسیل «دم سگ تکان دادن»در جنگ سرد چین و آمریکا در حال حاضر آشکار است (در علوم سیاسی«دم سگ تکان دادن» به معنای عمل ایجاد انحراف از یک موضوع مخربتر است و اما در کاربرد عمومی به یک موجود کوچک و به ظاهر بیاهمیت دلالت دارد که یک موجود بزرگتر و مهمتر را کنترل میکند). افزایش تنش ها در تنگه تایوان به همان اندازه ناشی از تغییرات در سیاست تایوان در سال های اخیر بوده است که تصمیمات عمدی در واشنگتن یا پکن. در حالی که چین در تلاش است از طریق طرح کمربند و جاده سیستمی را ایجاد کند که قدرت خود را به حداکثر برساند، ممکن است از طریق روابط خود با رژیم های ناامن و ناپایدار، منجر به نوعی وابستگی معکوس شود که ابرقدرت های جنگ سرد را به ستوه آورد. این می تواند فرمولی برای بیثباتی باشد: تاریخ مملو از مواردی است که در آن بازیگران محلی قدرتهای بزرگتری را درگیر کردهاند.
آخرین شناختهشده ما اجتناب ناپذیری شگفتیهاست. نظریهپردازان میگویند سیستمهای بینالمللی آنارشیک هستند، زیرا هیچ جزء درون آنها کاملاً تحت کنترل نیست. بنابراین شگفتیهای سیستمیک وجود خواهد داشت. جنگ سرد به گونهای به پایان رسید که هیچ کس در آن زمان انتظار آن را نداشت: با فروپاشی ناگهانی یک ابرقدرت و ایدئولوژی همراه آن. دو نویسنده که چنین امکانی را پیش بینی کرده بودند ، کارل مارکس و فردریش انگلس، بنیانگذاران این آموزه در اواسط قرن نوزدهم بودند. آنها مطمئن بودند که سرمایه داری در نهایت با ایجاد شکاف بسیار زیاد بین وسایل تولید و منافع توزیع شده، خود را نابود خواهد کرد. کنان، یک قرن بعد، نظر مارکس و انگلس را زیر و رو کرد. وی در سالهای 1946-1947 تأکید کرد که شکاف بین ابزارهای تولیدی و مزایای توزیع شده باعث فروپاشی کمونیسم در اتحاد جماهیر شوروی و کشورهای اقماری پس از جنگ جهانی دوم میشود. با این حال کنان از آنچه سرانجام در سالهای 1990-1991 اتفاق افتاد، استقبال نکرد: انفجار اتحاد جماهیر شوروی به خودی خود اختلالی در توازن قوا ایجاد میکرد؛ حتی برای او بسیار بزرگ بود. اما او درک کرد که چگونه استرسهای درون جوامع می توانند حکام خود را بسی شگفت زده کنند.
هیچ کس نمیتواند زمان وقوع زلزله جدید ژئوپلیتیک را پیش بینی کند: پیش بینی زلزله های زمین شناسی به اندازه کافی دشوار است. با این حال ، زمین شناسان می دانند کجا باید انتظار آنها را داشته باشند: به همین دلیل است که کالیفرنیا هشدارهای مربوط به زلزله را دریافت می کند، اما در کانکتیکات چنین نیست. آیا شکنندگی رژیمهای اقتدارگرا -باور عجیب آنها به جاودانگی ساختارهای فرماندهی از بالا به پایین- آنها را به همان اندازه آسیبپذیر میکند؟ یا اینکه سرکشی ریشهدار دموکراسیها –مقاومت آنها در برابر فرمان گرفتن– خطرات بزرگتری برای آنها به همراه دارد؟ فقط زمان مشخص خواهد کرد، احتمالا زودتر از آنچه ما انتظار داریم.
استراتژی و عدم اطمینان
این تجمیع دانستهها، ناشناختهها و شگفتیها ما را با معادل تاریخی یک مشکل سهگانه مواجه میکند: با توجه به همزیستی پیشبینیپذیری و نقطه مخالف آن، ما نتیجه را تنها زمانی میدانیم که آن را ببینیم. با این حال، استراتژی چنین تجملاتی ندارد. موفقیت آن مستلزم زندگی با ابهاماتی است که آینده آن با کمبود مواجه نخواهد شد. استراتژی مهار، اگرچه در دستاوردهایش ناقص بود و گاهی اوقات شکستهایش غمانگیز بود، اما با موفقیت تضادهای خود را مدیریت کرد و در عین حال زمان لازم را برای کسانی که در درون نظام شوروی بودند، خرید؛ حتی در نهایت برای رهبران خود.
این کار عمدتاً با ترکیب سادگی مفهوم با انعطافپذیری در کاربرد انجام شد، زیرا حتی واضحترین مقاصد ممکن است همیشه، یا حتی اغلب، مسیرهایی را برای رسیدن به آنها آشکار نکنند. برای مثال، ممکن است لازم باشد که با استالین برای شکست هیتلر، یا با تیتو برای مقاومت در برابر استالین، یا با مائو برای گیج کردن برژنف همکاری کنیم: همه بدی ها همیشه به یک اندازه بد نیستند. همچنین افزایش تسلیحات همیشه بد یا مذاکرات همیشه خوب نیست: آیزنهاور، کندی، نیکسون و ریگان از هر دو برای شروع دگرگونی دشمنانی که با آنها روبرو بودند، استفاده کردند. کنان به چنین کششهایی در تعقیب مهار بیاعتماد بود، اما دقیقاً همین قابلیت مانور بود که رسیدن امن استراتژی به مقصد مورد نظر را تضمین کرد.
روش دومی که در آن مهار موفقیتآمیز بود، تلقی از خودانگیختگی به عنوان یک نقطه قوت بود. سازمان پیمان آتلانتیک شمالی، برخلاف رقیب تحت سلطه مسکو، پیمان ورشو، به همان اندازه که اروپایی بود، مخلوق آمریکایی هم بود. در خارج از اروپا نیز ایالات متحده بر وحدت ایدئولوژیک در میان دوستان خود اصرار نداشت. در عوض، هدف این بود که تنوع را به سلاحی در برابر رقیبی که تمایل به سرکوب آن دارد تبدیل کنیم: استفاده از مقاومت در برابر یکنواختی نهفته در تاریخها، فرهنگها و مذاهب متمایز به عنوان مانعی در برابر جاهطلبیهای یکدستکننده هژمونهای بالقوه.
سومین دارایی، اگرچه در آن زمان همیشه اینطور به نظر نمی رسید، چرخه انتخابات آمریکا بود. تست های استرس چهارساله برای مهار، معماران آن را عصبی کرد، کارشناسان دلسوز را ناراحت کرد و متحدان خارجی را نگران کرد، اما آنها حداقل محافظی در برابر استخوانبندی بودند. هیچ استراتژی بلندمدتی نمیتواند موفق شود اگر به آرمانها اجازه دهد از تواناییهایش پیشی بگیرند یا تواناییهای دیگری آرزوهایش را فاسد کنند. با این حال، استراتژیستها چگونه خودآگاهیهایی را به رسمیت میشناسند که تصدیق میکنند که استراتژیهایشان کارساز نیست؟ مطمئناً انتخابات ابزاری خنثی است. با این حال، آنها بهتر از این هستند که به جز مرگ مستبدان سالخورده، که زمان خروج آنها از این جهان را نمیدانند، وسیله دیگری برای بازنگری نداشته باشند.
بنابراین، در ایالات متحده، هیچ گونه روابط خارجی منحصراً وجود ندارد. از آنجایی که آمریکاییها ایدهآلهای خود را به صراحت اعلام میکنند، انحراف از آنها را واضحتر نشان میدهند. شکستهای داخلی مانند نابرابری اقتصادی، تفکیک نژادی، تبعیض جنسی، تخریب محیط زیست و افراطهای فراقانونی سطح بالا، همگی در معرض دید جهانیان قرار میگیرند. همانطور که کنان در نقلقولشدهترین مقالهای که تا به حال در این صفحات منتشر شده، اشاره کرد، «نمایشگاههای بلاتکلیفی، تفرقه و از هم گسیختگی داخلی در این کشور» میتواند «تأثیر نشاطآور» بر دشمنان خارجی داشته باشد. بنابراین، برای دفاع از منافع خارجیاش، «ایالات متحده فقط باید بهترین سنتهای خود را بسنجد و به عنوان یک ملت بزرگ نشان دهد که شایسته حفظ شدن است.»
به راحتی می توان گفت که این مهم به سهولت انجام نمی شود و آزمون نهایی ایالات متحده در رقابتش با چین در آن نهفته است: مدیریت صبورانه تهدیدات داخلی برای دموکراسی ما، و همچنین تحمل تضادهای اخلاقی و ژئوپلیتیک که از طریق آن تنوع جهانی میتواند به بهترین شکل ممکن انجام شود. مطالعه تاریخ بهترین قطب نمای ما در جهت یابی این آینده است، حتی اگر معلوم شود که آن چیزی نبود که انتظارش را داشتیم و از بسیاری جهات آن چیزی نیست که قبلاً تجربه کرده ایم.
منبع:https://telegra.ph/
اندیشکده جریان، جریانی است نواندیش از جوانانی که باور به تحول در حوزه سیاست ورزی جهانی دارند.
جمعی از جوانان تحصیلکرده در رشته های علوم سیاسی و علوم اجتماعی و ارتباطات و اقتصاد و باورمند به اصول اخلاقی شریعت رهایی بخش حضرت دوست گرد هم آمده اند تا با انگیزه های غیر انتفاعی و غیر جناحی جهت بهبود اوضاع حیات جمعی بشر به تشریک مساعی پرداخته و با رویکردی دانش بنیان، مسئله محور، زمینه نگر و آزاداندیشانه امکان ایجاد یک هویت جمعی فضیلت خواهانه و معطوف به بازاندیشی در سیاست های جهانی را فراهم آورند.