حالا این گفتگوها به واسطه وحشت از تهاجم تمام عیار روسیه به اوکراین به طور موقت متوقف شده است و موجی از خشم عمومی کسانی را که مدت ها استدلال می کردند که ایالات متحده فاقد منافع حیاتی در اوکراین است و این بازیگر(اوکراین) در حوزه نفوذ روسیه قرار دارد و سیاست های ایالات متحده موجب ایجاد ناامنی خواهد شد و پوتین را وامی دارد به رویکرد افراطی متوسل شود، برانگیخته است. همانگونه که حمله به پرل هاربر مخالفان مداخله گرایی را ساکت کرد و به بحث ها درباره این که آیا ایالات متحده باید به جنگ جهانی دوم ورود کند یا نه پایان داد، تهاجم پوتین موجب شد تا نسخه 2022 مرتبط با استدلال های بی پایان آمریکایی ها درباره اهدافشان در جهان فعلا معلق بماند.این مایه تاسف است؛ اگرچه مقصر دانستن ایالات متحده در حمله غیر انسانی پوتین به اوکراین نادرست است اما اصرار بر این که این تهاجم بی دلیل رخ داده هم گمراه کننده است. همانگونه که پرل هاربر پیامد تلاش های ایالات متحده برای کاهش توسعه طلبی ژاپن در جغرافیای آسیا بود و همانطور که حملات 11 سپتامبر تا اندازه ای پاسخی به حضور مسلط ایالات متحده در خاورمیانه پس از جنگ نخست خلیج فارس قلمداد می شد،تصمیم های روسیه پاسخی به هژمونی در حال گسترش ایالات متحده و متحدانش در اروپا بعد از جنگ سرد است.پوتین به تنهایی مقصر اقداماتش است اما تهاجم به اوکراین در یک زمینه تاریخی و ژئوپلتیک رخ داد که در چارچوبش ایالات متحده نقش اصلی را ایفا کرده و هنوز هم عهده دارش است و آمریکایی ها باید با این واقعت دست و پنجه نرم کنند.از منظر منتقدان قدرت آمریکا، بهترین راه مقابله با ایالات متحده این است که این بازیگر قدرت و موقعیتش در جهان را کاهش داده یا از نو تعریف کند؛ تعهدات بیرونی اش را که دیگران باید انجام دهند را کنار گذاشته و حداکثر به عنوان قدرتی متعادل کننده فراتر از مرزهایش عمل کند. این گروه از منتقدان حوزه های منافع منطقه ای در شرق اسیا و اروپا را به چین و روسیه اعطا کرده و بر توجه ایالات متحده به دفاع از مرزهایش و بهبود رفاه آمریکایی متمرکز هستند. اما هسته ای از غیرواقع گرایی در این نسخه رئالیستی وجود دارد؛ این نسخه ماهیت واقعی قدرت و نفوذ جهانی را که مشخصه اصلی دوران پساجنگ سرد بوده و هنوز بر جهان امروز حاکم است ،منعکس نمی کند. ایالات متحده پیش از این تنها ابرقدرت واقعی جهانی در طول جنگ سرد با ثروت و قدرتی برجسته و اتحادهای بین المللی گسترده اش بود.فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی صرفا هژمونی ایالات متحده را تقویت کرد- نه به این دلیل که واشنگتن مشتاقانه وارد میدان شد تا خلاء ناشی از ضعف مسکو را پر کند- بلکه به واسطه آن که فروپاشی شوروی، نفوذ ایالات متحده را گسترش داد چرا که ترکیب قدرت و باورهای دموکراتیک ایالات متحده، این کشور را برای کسانی که به دنبال امنیت، رفاه، آزادی و خودمختاری بودند ، جذاب تر کرد. بنابراین ایالات متحده یک مانع تحمیلی برای روسیه است که به دنبال بازیابی نفوذ از دست رفته خود است.آنچه در طول سه دهه گذشته در اروپای شرقی رخ داده است، گواهی بر این واقعیت است. واشنگتن به شکلی فعال نمی خواست قدرت مسلط منطقه باشد اما در سال های پس از جنگ سرد، کشورهای تازه آزاد شده( جدا شده از شوروی) اروپای شرقی از جمله اوکراین به ایالات متحده و متحدان اروپایی اش نزدیک تر شده اند چرا که بر این باور بودند که پیوستن به جامعه فراآتلانتیکی کلید استقلال، دموکراسی و رفاه و فراوانی است.شرق اروپا به دنبال فرار از چندین دهه یا در برخی موارد قرن ها، تسلط امپریالیسم روسیه و شوروی بود و اتحاد با واشنگتن درست زمانی که روسیه در موضع ضعف قرار داشت، به آنها فرصت گرانبهایی برای تحقق خواسته شان داد.حتی اگر ایالات متحده درخواست های آنها برای پیوستن به ناتو و سایر نهادهای غربی را رد می کرد یا می کند-همانگونه که منتقدان اصرار دارند که باید انجام شود-اقمار شوروی سابق در برابر تلاش های مسکو برای بازگردان آنها به حوزه منافع خود مقاومت کرده و به دنبال هرگونه کمکی از جانب غرب هستند، هر کمکی که می توانند به دست بیاورند.با این همه پوتین هنوز هم ایالات متحده را عامل اصلی این رفتار ضد روسی می داند فقط به واسطه آن که این کشور به اندازه کافی قوی است که اروپای شرقی را جذب خود کند.در طول تاریخ، آمریکایی ها تمایل داشتند که از تاثیر روزانه قدرت ایالات متحده بر سایر نقاط جهان،دوستان و دشمنان بی اطلاع باشند. آنها عموما از این که خود را هدف خشم و انواع چالش های ایجاد شده توسط پوتین روسیه و شی جین پینگ، رئیس جمهوری چین می دیدند، شگفت زده می شدند.آمریکایی ها می توانند شدت این چالش ها را با اعمال نفوذ ایالات متحده به طور مداوم و موثرتر کاهش دهند.
رهبران آمریکا در دهه های 1920 و 1930 موفق به انجام این کار نشدند و اجازه دادند تهاجم آلمان، ایتالیا و ژاپن از کنترل خارج شده و زمینه برای وقوع یک جنگ جهانی ویرانگر هموار شود.آنها در سال های اخیر هم نتوانستند کاری پیش ببرند و از همین رو به پوتین این فرصت را دادند تا سرزمین های بیشتری را تصرف کرده و در نهایت اوکراین هدف حملاتش قرار دهد. پس از اقدام اخیر پوتین، آمریکایی ها ممکن است درس خوبی از آنچه رخ داده بگیرند، با این همه آنها همچنان برای درک این مقوله که واشنگتن چگونه باید در جهان عمل کند-اگر آنچه را که در ارتباط با روسیه اتفاق افتاده را کناری بگذارند- مبارزه خواهند کرد و این مستلزم ادامه بحث درباره تاثیر قدرت ایالات متحده است.حال سوال این است، ایالات متحده از چه طریق ممکن است پوتین را تحریک کرده باشد؟ در این میان یک چیز باید روشن شود، آنچه رخ داد به واسطه تهدید امنیت روسیه نبود.از زمان پایان جنگ سرد، روس ها به شکل عینی از امنیت بیشتری در قیاس با هر زمان دیگر در حافظه تاریخ برخوردار بودند. روسیه در طول دو قرن گذشته سه بار مورد تهاجم قرار گرفت، یک بار توسط فرانسه و دو بار توسط آلمان. در طول جنگ سرد، نیروهای شوروی همیشه آماده نبرد با نظامیان ایالات متحده و ناتو در اروپا بودند. با این حال از زمان پایان جنگ سرد، روسیه از امنیت بی سابقه ای در جناح های غربی اش برخوردار بوده است؛ حتی اگر ناتو آماده پذیرش عضو جدید از شرق اروپا باشد. مسکو در برهه ای از زمان حتی از رخدادی برجسته یعنی آلمان متحد استقبال کرد، زمانی که دو بخش آلمان در پایان جنگ سرد به سوی اتحاد پیش می رفتند. میخائیل گورباچف، رهبر وقت شوروی، حامی لنگر انداختن این بازیگر در ناتو بود و همانگونه که به جیمز بیکر، وزیر امور خارجه وقت ایالات متحده گفت، باورش این بود که بهترین تضمین برای امنیت شوروی و روسیه، آلمانی است که در ساختارهای اروپایی قرار بگیرد.رهبران متاخر شوروی و نخست روسیه مطمئنا طوری رفتار نمی کردند که انگار از حمله غرب در هراسند. هزینه های دفاعی شوروی و روسیه در اواخر دهه 1980 و تا اواخر 1990 به شدت کاهش یافت_ در حدود 90 درصد بین سال های 1992 و 1996. تعداد اعضای ارتش هولناک سرخ به نصف رسید و از منظر نسبی در قیاس با 400 سال گذشته ضعیف تر شد. گورباچف حتی دستور خروج نیروهای شوروی از لهستان و سایر کشورهای عضو پیمان ورشو را هم صادر کرد؛ آن هم عمدتا به عنوان اقدامی صرفه جویانه در هزینه ها. همه این ها بخشی از یک استراتژی بزرگ تر برای کاهش تنش های جنگ سرد بود تا مسکو بر اصلاحات اقتصادی در داخل متمرکز شود. اگر گورباچف هم این باور را داشت که ایالات متحده و غرب از این رویه سوء استفاده خواهند کرد، در حوزه جغرافیایی به دنبال چنین تعطیلاتی نبود.با این همه قضاوتش معقول بود، ایالات متحده و متحدانش هیچ علاقه ای به استقلال جمهوری های شوروی نداشتند، همانطور که جورج اچ دبلیو بوش، رئیس جمهوری ایالات متحده در سخنرانی اش در سال 1991 در کی یف ناسیونالیسم انتحاری اوکراینی های استقلال خواه را تقبیح کرد (هرچند اوکراینی ها سه هفته بعد از این سخنرانی استقلالشان را اعلام کردند)در حقیقت برای چندین سال پس از 1989، سیاست های ایالات متحده ابتدا نجات گورباچف، سپس نجات اتحاد جماهیر شوروی و نجات رئیس جمهوری روسیه، بوریس یلتسین بود. در طول دوران گذار از اتحاد جماهیر شوروی گورباچف به روسیه یلتسین- برهه زمانی که روسیه در موضع ضعف قرار داشت- دولت های بوش و سپس کلینتون تمایلی به گسترش ناتو نداشتند آن هم علیرغم درخواست های بسیار کشورهای پیشین عضو ورشو. دولت کلینتون مشارکت برای صلح را تعریف کرد که به واسطه اش تضمین های مبهم تعریف شده در چارچوبش برای همبستگی به روشنی از تضمین های امنیتی برای اعضای سابق پیمان ورشو فاصله داشت.به سهولت می توان فهمید که چرا واشنگتن هیچ اجباری برای هدایت ناتو به سوی شرق احساس نمی کرد، تعداد اندکی از آمریکایی ها در آن زمان ناتو را را به سان سنگری در برابر توسعه روسیه می دیدند و کم تر از آن به عنوان اهرمی برای سقوط این کشور. از دیدگاه ایالات متحده، روسیه پوسته ای از اصل پیشین خود قلمداد می شد، سوال این بود که ایا ناتو در حال حاضر که دشمن بزرگی در برابرش قرار گرفته است از میان رفته، اصلا ماموریتی داشت یا نه؟ تصور می شد که زمان، زمان همگرایی است، زمانی که چین و روسیه به شکل اجتناب ناپذیری به سمت لیبرالیسم حرکت می کردند. ژئواکونومیک جایگزین ژئوپلتیک شده بود، دولت- ملت در حال نابودی بود ، جهان مسطح بود، قرن بیست و یکم توسط اتحادیه اروپا اداره می شد و آرمان های روشنگری در سرتاسر سیاره پخش شده بودند، در آن برهه زمانی برای ناتو خارج از منطقه یا خارج از تجارت شعار روز بود.
جمعیت عصبی و ناراضی ساکن شرق آلمان- لهستانی ها، رومانی ها و اوکراینی ها- پایان جنگ سرد را آخرین مرحله از مبارزات چند صد ساله شان می دانستند.از منظر آنها ناتو مسوخ نشده بود، آنها آنچه را که ایالات متحده و اروپای غربی بدیهی می دانستند- ضمانت امنیت دسته جمعی تعریف شده در ماده 5- را کلید فرار از گذشته طولانی، خونین و ظالمانه شان قلمداد می کردند. تقریبا به سان فرانسوی ها پس از جنگ جهانی اول، از روزی که آلمان احیا شده دوباره به تهدیدی برای آنها تبدیل شد، در هراس بودند. به باور کشورهای شرق اروپا روسیه در نهایت به واسطه عادت قرن ها،رویکرد امپرالیستی اش را از سرخواهد گرفت و به دنبال بازپس گیری نفوذ سنتی اش بر همسایه هایش خواهد بود. این دولت ها می خواستند در سرمایه داری بازار آزاد همسایگان ثروتمندتر و غربی شان ادغام شوند. از همین رو عضویت در ناتو و اتحادیه اروپا برای آنها تنها راه خروج از گذشته ای تلخ و رسیدن به آینده امن تر، دموکراتیک تر و مرفه تر بود. بنابراین تعجب آور نبود زمانی که گورباچف و پس از او یلتسین افسار امور را در اوایل دهه 1990 سست کردند، عملا هر جریان، هرکدام از بازیگران پیشین عضو پیمان ورشو و جمهوری های شوروی از فرصت جدا شدن از گذشته و تغییر وفاداری شان از مسکو به غرب فراآتلانتیک استقبال کردند.اگرچه این تغییر عظیم ارتباط چندانی با سیاست های ایالات متحده نداشت، اما با واقعیت هژمونی آمریکا بعد از جنگ سرد بسیار مرتبط بود. بسیاری از آمریکایی ها تمایل دارند هژمونی را با امپریالیسم یکی بدانند، اما این دو با هم متفاوت است. امپریالیسم تلاش فعال یک دولت برای وادار کردن دیگران برای ورود به حوزه خود است؛ در حالی که هژمونی بیشتر یک شرط است تا هدف. یک کشور قدرتمند از منظر نظامی، اقتصادی و فرهنگی صرفا با حضورش بر سایر کشورها تاثیر می گذارد؛ همانگونه که یک جسم بزرگ تر در فضا از طریق کشش گرانشی اش بر رفتار و کنش اجسام کوچک تر تاثیر خواهد گذاشت. از همین رو با این که ایالات متحده به شکلی تهاجمی و با تکیه بر ارتشش نفوذش را در اروپا گسترش نداد، اما فروپاشی قدرت شوروی کشش ها و جذابیت ایالات متحده و متحدان دموکراتیکش را برجسته کرد. رفاه، آزادی و بله، قدرتشان برای حفاظت از اقمار شوروی سابق زمانی که با ناتوانی مسکو در ارائه هر یک از این مولفه ها ترکیب شد، به شکلی چشم گیر تعادل را در اروپا به نفع لیبرالیسم غربی و به ضرر استبداد روسی تغییر داد. رشد نفوذ ایالات متحده و گسترش لیبرالیسم حداقل یکی از اهداف عینی سیاسی ایالات متحده بود تا پیامدهای طبیعی تغییرات.رهبران روسیه می توانستند خود را با این واقعیت جدید وفق دهند. دیگر قدرت های بزرگ با تغییرات مشابه سازگار شده بودند. بریتانایی ها زمانی ارباب دریاها، صاحبان امپراتوری های وسیع جهانی و مرکز دنیای مالی بودند اما بعدها همه را از دست دادند، با این که برخی از این بازیگران به واسطه جانشین شدن ایالات متحده، تحقیر شدند، بریتانیایی ها سریعا خود را با موقعیت تازه ای که در آن قرار گرفته بودند، تطابق دادند. فرانسوی ها نیز امپراتوری بزرگشان را از دست دادند و آلمان و ژاپن هم که در جنگ شکست خورده بودند، همه چیز جزء استعدادشان برای تولید ثروت را واگذار کردند، اما همه این بازیگران براساس شرایط جدید تنظیماتشان را تغییر دادند و مسلما تلاش کردند در موقعیت جدید بهتر باشند.مطمئنا در دهه 1990 روس هایی وجود داشتند به سان آندری کوزیرف، وزیر خارجه یلتسین که تصور می کردند روسیه باید تصمیمی مشابه اتخاذ کند. آنها می خواستند روسیه را با غرب لیبرال ادغام کنند حتی به بهای جاه طلبی ژئوپلتیک سنتی. اما این دیدگاهی نبود که در نهایت بر روسیه غالب شد. برخلاف انگلستان، فرانسه و تا حدودی ژاپن، روسیه سابقه طولانی در روابط دوستانه و همکاری استراتژیک با ایالات متحده نداشت. برخلاف آلمان و ژاپن، روسیه در فرایند شکست نظامی اصلاح نشد و برخلاف آلمان که همیشه می دانست قدرت اقتصادی اش سرکوب ناپذیر است وبه واسطه نظم پس از جنگ جهانی دوم حداقل می تواند شکوفا شود، روسیه هرگز باور نداشت که بتواند به یک نیروی اقتصادی موفق تبدیل شود. نخبگانش فکر می کردند که محتمل ترین پیامد ادغام، تنزل روسیه در بهترین حالت به یک قدرت درجه دوم خواهد بود. روسیه در صلح می ماند و هنوز فرصتی برای پیشرفت خواهد داشت اما سرنوشت اروپا و جهان را تعیین نمی کند.
جنگ یا صلح
در پاییز 1940 یوسوکه ماتسوکا، وزیر امور خارجه ژاپن در دیدار با دیگر مقام های ارشد وضعیت پر تنش حاکم بر کشورش را به وضوع تشریح کرد. او خاطر نشان کرد که ژاپن می تواند به دنبال بازگشت روابط وهمکاری با ایالات متحده و بریتانیا باشد، اما صرفا با لحاظ کردن شروط این گروه از بازیگران. با این همه همانگونه که وزیر جنگ( و نخست وزیر آینده) ژنرال هیدکی توجو گفت این به معنای بازگشت به ژاپن کوچک بود.
در آن برهه زمانی از منظر رهبران ژاپن، این مقوله غیر قابل تحمل به نظر می رسید به طوری که که آنها خطر جنگ را به جان خریدند، هرچند که اکثرشان بر این باور بودند که احتمالا شکست خواهند خورد. رخدادهای سال های بعد نشان می دهد که رفتن به میدان جنگ اشتباه بود؛ علاوه بر این تاریخ منعکس کننده این واقعیت بود که ژاپنی ها در واقع با ادغامشان در نظم لیبرال از همان ابتدا، همانگونه که پس از جنگ این رویکرد کاملا موفقیت آمیز بود، می توانستند منافعشان را به شکل بهتری تامین کنند.روسیه تحت رهبری پوتین تقریبا دست به همان انتخابی زده که امپراتوری ژاپن، قیصر ویلهلم دوم و بسیاری از قدرت های ناراضی دیگر در طول تاریخ و احتمالا با همان پایان- شکست نهایی- برگزیدند.اما انتخاب پوتین حقیقتا غافلگیر کننده بود، میلیاردها دلاری که به اقتصاد روسیه سرازیر شد، حراست هایی که در سال های نخست پس از جنگ سرد برای ممانعت از رقص مرگ شوروی بر روی قبر اجرایی شد، همه این گزاره ها تاثیری نداشت، چرا که ایالات متحده نمی توانست آنچه پوتین می خواست را به این رهبر اعطا کند. پوتین به دنبال جبران شکستی بود که بدون توسل به عنصر خشونت، قابل دسترس نبود، اما این کشور فاقد امکانات لازم برای راه انداختن یک نبرد موفق بود. پوتین می خواست حوزه مورد علاقه روسیه در محدوده اروپای مرکزی و شرقی که مسکو قدرت و نفوذش در این جغرافیا را از دست داده بود، بار دیگر احیا کند.مشکل پوتین و همه آنهایی که در غرب می خواهند حوزه های سنتی منافعشان را به چین و روسیه واگذار کنند، این است که قدرت های بزرگ چنین حوزه هایی را در اختیار یک قدرت بزرگ دیگر قرار نخواهند داد، این مناطق جغرافیایی نه در قالب میراث قابل تبیین هستند و نه بر مبنای جغرافیا، تاریخ یا سنت تعریف شده اند، این محدوده های جغرافیایی با تکیه بر قدرت های اقتصادی، سیاسی و نظامی به دست آمده اند، این محدوده های سرزمینی با نوسان های توزیع قدرت در نظام بین الملل می آیند و می روند، حوزه منافع بریتانیا زمانی بخش عمده ای از جهان را دربرمی گرفت و فرانسه هم در برهه ای از زمان در جنوب شرق آسیا و بسیاری از بخش های آفریقا و خاورمیانه از نفوذ بسیاری برخوردار بود. اما هر دو بازیگر این جغرافیا را از دست دادند آن هم تا حدودی به دلیل تغییر نامطلوب قدرت در آغاز قرن بیستم و تا حدی به دلیل این که رعایای امپراتوری ها دست به شورش زدند و همچنین به این دلیل که آنها با کمال میل در حوزه منافع خود برای تحقق صلح پایدار و رفاه تحت سلطه ایالات متحده دست به معامله زدند.حوزه منافع و نفوذ آلمان در برهه ای از زمان به سمت شرق گسترش یافت، پیش از آغاز جنگ جهانی اول، برخی از المانی ها یک میتیلوروبا(اروپای مرکزی به ویژه در اشاره به فرهنگ و سنت و سبک های آن)اقتصادی گسترده را تصور می کردند؛ جایی که نیروی کار اروپای مرکزی و شرقی، منافع و بازار برای صنعت آلمان فراهم می کرد. با این همه این حوزه جغرافیایی مورد علاقه آلمان با حوزه منافع روسیه در جنوب شرق اروپا همپوشانی داشت. این حوزه های مورد مناقشه به وقوع هر دو جنگ جهانی کمک کردند؛ همانگونه که حوزه های مورد مناقشه در شرق آسیا زمینه را برای جنگ ژاپن و روسیه در سال 1904 هموار کرد. روس ها ممکن است بر این باور باشند که ادعای طبیعی، جغرافیایی و تاریخی نسبت به حوزه مورد علاقه شان در اروپای شرقی دارند زیرا در طول چهار قرن گذشته در آن مناطق نفوذ داشتند، بسیاری از چینی ها هم از همین احساس درباره بخشی از سرزمین های آسیای شرقی که زمانی زیر سیطره شان بود، برخوردارند اما حتی آمریکایی ها هم یاد گرفته اند که ادعای داشتن منافع در حوزه سرزمینی خاص با داشتنش متفاوت است. در جریان نخستین قرنی که آمریکا موجودیت یافت، دکترین مونرو یک ادعای محض و به میزانی توخالی و حتی وقیحانه بود، در اواخر قرن نوزدهم ، زمانی که کشور توانست ادعایش را اجرایی کند، دیگر قدرت های بزرگ با اکراه ناچار شدند آن را بپذیرند. پس از جنگ سرد، پوتین و دیگر روس ها، ممکن است می خواستند غرب به مسکو حوزه ای برای نفوذ در اروپا بدهد، با این همه چنین حوزه ای به سادگی نشان دهنده توازن واقعی قدرت پس از سقوط اتحاد شوروی نبود، چین ممکن است ادعا کند که خط نه خط تیره که بیشتر دریای جنوبی چین را در بر می گیرد،نشانی از حوزه منافعش است اما تا زمانی که پکن نتواند این ادعا را اجرایی کند، بعید است قدرت های دیگر با آن موافقت کنند.با این حال، برخی از تحلیلگران غربی زمانی که جنگ سرد پایان یافت و حالا هم این استدلال را باور دارند و می گویند که واشنگتن و اروپای غربی باید تسلیم خواسته روسیه می شدند. اما اگر مسکو نمی توانست حوزه مورد ادعایش را تحت نفوذش قرار دهد، غرب بر چه مبنایی باید آن را می پذیرفت؟انصاف؟ عدالت؟
حوزه های تعریف شده برای نفوذ ذیل عدالت قابل تعریف نیستند و حتی اگر هم بودند سپردن لهستانی ها و سایر اروپای شرقی به مسکو، عدالت را مورد تردید جدی قرار می داد. آنها به خوبی می دانستند زیر سیطره مسکو بودن چگونه است- از دست دادن استقلال- تحمل حاکمانی که از مسکو خط می گیرند و سلب آزادی های فردی. تنها راه بازگشتشان به حوزه تحت نفوذ روسیه ترکیب فشار کرملین و بی تفاوتی غرب بود.در اصل،حتی اگر ایالات متحده پیوستن لهستان و دیگر بازیگران به ناتو را وتو می کرد، همانطور که برخی در آن برهه زمانی انجامش را پیشنهاد کردند، بالت ها، چک ها، مجارستانی ها و لهستانی ها می توانستند برای ادغام هرکاری انجام دهند و از هر راه ممکن دیگری وارد جامعه فراآتلانتیک شوند، آنها برای پیوستن به اقتصاد جهانی، و ورود به سایر نهادهای بین المللی تحت تسلط غرب و به دست آوردن هر تعهدی که می توانستند در برابر حراست از امنیتشان متقبل شوند، تلاش می کردند. اقداماتی که تقریبا به طور قطع با مخالفت مسکو روبرو می شد، هنگامی که پوتین گام هایی را برای برداشتن تکه هایی از اوکراین برداشت( هیچ راهی برای بازگردان روسیه به وضعیت پیشین که قدرت بزرگی بود بدون تسلط اوکراین وجود نداشت) لهستانی ها و دیگران به درهای ناتو می کوبیدند. بعید به نظر می رسد در چنین شرایطی ایالات متحده و متحدانش همچنان به نه گفتنشان ادامه می دادند.مشکل روسیه در نهایت صرفا ضعف نظامی نبود، مشکل اصلی این بازیگر ضعف در تمام اشکال مربوط به قدرت از جمله قدرت جذب بود و همچنان هم است. حداقل در طول جنگ سرد، اتحاد جماهیر شوروی کمونیست می توانست ادعا کند که مسیر بهشت را روی زمین ارائه می دهد اما پس از آن، مسکو نه ایدئولوژی، نه امنت، نه رفاه و نه استقلال را برای همسایگانش محقق کرد، این بازیگر تنها قادر بود ملی گرایی و جاه طلبی روسی را ارائه دهد. در مقابل کشورهای اروپای شرقی به شکل قابل توجهی علاقه ای به قربانی کردن خود در چنین محرابی نداشتند.اگر گزینه دیگری وجود داشت، همسایگان روسیه مجبور بودند آن را انتخاب کنند.البته یک گزینه وجود داشت، ایالات متحده و اتحاد قدرتمند با آن، صرفا به دلیل موجودیتش، صرفا به دلیل ثروتمند بودن، قدرتمند بودن و دموکراتیک بودن که موجب شده بود به سان انتخاب بسیار خوبی جلوه کند.پوتین ممکن است بخواهد ایالات متحده را پشت همه مشکلاتش ببیند و حق دارد که بگوید قدرت جذاب آمریکا در را به روی برخی از جاه طلبی هایش بسته است. اما منشا واقعی مشکلات پوتین محدودیت های خود روسیه و انتخاب هایی است که او برای نپذیرفتن پیامدهای جنگ قدرتی است که مسکو به طور قانونی از دست داد. روسیه پس از جنگ سرد، مانند آلمان وایمار، هرگز متحمل شکست و اشغال نظامی به معنای واقعی نشد، تجربه ای که ممکن بود تحولی را ایجاد کند که در آلمان و ژاپن بعد از جنگ جهانی دوم رخ داد. به سان جمهوری وایمار، روسیه نیز در معرض افسانه خنجر از پشت، در باب این که چگونه رهبران کرملین ظاهرا به این کشور خیانت کردند، حساس بود، با این همه اگرچه روس ها می توانند از هر جهت- گورباچف، یلتسین و واشنگتن را سرزنش کنند، واقعیت این است که روسیه نه از ثروت و قدرت و نه از مزیت های جغرافیایی ایالات متحده برخوردار نبود و بنابراین هرگز گزینه مناسبی محسوب نشد. تلاش های روسیه برای برای احیای ابرقدرتی است، برای حفظ موقعیتی که در نهایت موجب ورشکستگی مالی و ایدئولوژیک سیستم شد، از همین رو ممکن است این رخداد بار دیگر تکرار شود.
دیر یا زود
ناظران می گویند پوتین به شکل ماهرانه ای بازی بدی را آغاز کرده است، درست است که او برای سال های متمادی، دست ایالات متحده و متحدانش را به درستی خواند تا این تهاجم به میزان کافی برای دستیابی به اهداف محدود بدون جرقه زدن واکنش خطرناک غرب پیش رفت.واشنگتن و اروپا در شرایطی که پوتین توانایی های نظامی روسیه را افزایش می داد و در تلاش برای ازمایش اراده غرب، ابتدا در گرجستان در سال 2008 سپس در اوکراین در سال 2014 جنجال به راه انداخت، وقایع را به نظاره نشستند. زمانی که پوتین موقعیت روسیه را در بلاروس تحکیم می کرد، باز هم غرب منفعل بود. پوتین در سوریه به شکلی برجسته ظاهر شد، جغرافیایی که در چارچوبش می توانست با تکیه برتسلیحاتش جناح جنوب شرق ناتو را هدف قرار دهد. اگر عملیات نظامی ویژه پوتین طبق برنامه در اوکراین پیش می رفت و کشور در عرض چند روز تسلیم می شد، یک کودتای پیروزمندانه، پایان مرحله نخست بازگشت روسیه و آغاز مرحله دوم بود. جهان به جای آن که پیش از این پوتین را به دلیل حماقت های غیر انسانی اش سرزنش کند، درباره دانش و نابغه بودن رئیس جمهوری این کشور صحبت می کرد، خب ایالات متحده و اروپا بدین طریق کمک بزرگی به روسیه برای ماجراجویی هایش کردند؛ بدون آن که از پیامدهای سکوتشان آگاه باشند. خوشبختانه پوتین نه دانش دارد و نه نابغه است، او امروز مرتکب اشتباهات جدی شده و سوال این است که آیا ایالات متحده به خطاهای قبلی اش ادامه خواهد داد یا آمریکایی ها بار دیگر یاد خواهند گرفت که بهتر است قبل از این که یک خودکامه بسازند، جلوی خودکامه مهاجم را بیگرند. طبیعتا امروز بهای توقف تنش ها بالا است. چالش های ایجاد شده توسط روسیه نه غیر عادی است و نه غیر منطقی.
ظهور و سقوط ملت ها تار و پود روابط بین الملل است. مسیرهای ملی با جنگ ها و ایجاد ساختارهای جدید قدرت، با تغییر در اقتصاد جهانی که برخی را غنی و برخی دیگر را فقیر می کند، و با اعتقادها و ایدئولوژی هایی که مردم را به ترجیح یک قدرت بر قدرت دیگر سوق می دهد، تغییر می کند. اگر تقصیرها برای آنچه در اوکراین اتفاق افتاده به گردن ایالات متحده انداخته شود، این بدان معنا نیست که واشنگتن عامدانه نفوذش را در اروپا شرقی گسترش داده است، مسئله این است که واشنگتن نتوانست ببیند که نفوذش پیش از این افزایش یافته است. این کشور نتوانست پیش بینی کند که بازیگران ناراضی از نظم لیبرال به دنبال براندازی اش هستند.بیش از 70 سال پس از جنگ جهانی دوم، ایالات متحده فعالانه برای دور نگاه داشتن رویزیونیست ها تلاش کرده است، اما بسیاری از آمریکایی ها امیدوار بودند که با پایان جنگ سرد، این وظیفه به پایان رسیده و کشورشان بتواند به یک کشور عادی با منافع جهانی معمول-می توان گفت محدود- تبدیل شود.اما هژمونی جهانی نمی تواند آنقدر که می خواهد از صحنه خارج شود، به ویژه زمانی که هنوز قدرت های بزرگی وجود دارند که به واسطه تاریخچه و احساسشان، نمی توانند از جاه طلبی های ژئوپلیتیک قدیمی شان دست بکشند، هژمونی نمی تواند عقب نشینی کند، مگر این که آمریکایی ها آماده زندگی در جهانی باشند که براساس آن جاه طلبی ها شکل گرفته و تعریف شده است، جهانی به سان ساختار حاکم در دهه 1930.آمریکایی ها جه بخواهند چه نخواهند بخشی از یک جنگ بی پایان قدرت هستند، اگر ایالات متحده موقعیتش را در جهان و در راستای منافعش برای حراست از نظم جهانی لیبرال به رسمیت بشناسد، قادر است خدمات بهتری را ارائه دهد. در ارتباط با روسیه، این به معنای انجام هرکاری برای ادغام این کشور در نظم لیبرال از منظر سیاسی و اقتصادی بود و در عین حال این کشور را از تلاش برای بازآفرینی تسلط منطقه ای اش با اهرم های نظامی باز می داشت، تعهد به دفاع از متحدان ناتو هرگز به معنای ممانعت از کمک به دیگران که هدف حملات اروپا بودند، نبود، همانطور که ایالات متحده و متحدانش در جنگ بالکان در دهه 1990 این حقیقت را نشان دادند، یا در ارتباط با تصرف بخش هایی از گرجستان و اوکراین، هرچند انفعالشان غیر قابل انکار است.تصور کنید که ایالات متحده و جهان دموکراتیک در سال های 2008 یا 2014 همانگونه که امروز به حمله روسیه به اوکراین واکنش نشان دادند، مسکو را تحت فشار قرار می دادند، آن هم در شرایطی که ارتش پوتین ضعیف تر از آن چیزی بود که امروز است اما غرب دست دست کرد و فرصت را از دست داد، ایالات متحده باید همین سیاست را در ارتباط با چین دنبال کند. در باب این که آماده است با چین همزیستی داشته باشد، بازیگری که به دنبال تحقق جاه طلبی های اقتصادی، سیاسی و فرهنگی است یا این که می خواهد به هرگونه اقدام نظامی تهاجمی چین علیه همسایگان خود پاسخ موثرتری بدهد.درست است که اقدام قاطعانه ایالات متحده و متحدانش در سال های 2008 یا 2015 به معنای خطر درگیری بود، اما واشنگتن اکنون در معرض خطر درگیری است، جاه طلبی های روسیه وضعیت ذاتا خطرناکی را ایجاد کرده است. برای ایالات متحده بهتر است زمانی که قدرت های متحاصم در مراحل نخست جاه طلبی و توسعه هستند، خطر رویارویی را بپذیرد نه پس از آن که آنها دستاوردهایشان را به شکلی برجسته تحکیم کردند.روسیه ممکن است یک زرادخانه هسته ای ترسناکی داشته باشد، اما خطر استفاده مسکو از سلاح هسته ای در حال حاضر بیش از سال های 2008 و 2014 است، البته اگر غرب در آن برهه زمانی مداخله می کرد، وضعیت به گونه ای دیگر بود.پوتین هرگز با نابود کردن خود و کشورش، همراه با بسیاری از نقاط جهان به اهدافش دست نمی یافت ،اگر ایالات متحده و متحدانش با ترکیب قدرت اقتصادی، سیاسی و نظامی شان، از ابتدا به شکل جمعی در برابر توسعه طلبی روسیه مقاومت می کردند، در چنین شرایطی پوتین نمی توانست دائما به کشورهای همسایه اش حمله کند.متاسفانه برای دموکراسی ها بسیار دشوار است تا برای جلوگیری از وقوع بحران در آینده دست به کار شوند، خطرات هرگونه کنشی در حال حاضر واضح و غالبا اغراق آمیز است، در حالی که تهدیدهای دور دقیقا همین هستند اما محاسبه شان بسیار سخت است. به نظر می رسد همیشه بهتر آن است به جای تلاش برای جلوگیری از وقوع بدترین ها به بهترین ها امیدوار باشیم. این معمای رایج، زمانی تضعیف کننده تر می شود که آمریکایی ها و رهبرانشان با خوشحالی از این واقعیت غافل بمانند که بخواهند چه نخواهند، بخشی از یک جنگ بی پایان قدرت هستند.اما آمریکایی ها نباید از نقشی که در جهان ایفا می کنند، متاسف باشند، دلیل این که ایالات متحده اغلب خود را در اروپا گرفتار می یابد، این است که آنچه ارائه می دهد حقیقتا برای بسیاری از جهان جذاب است و مطمئنا در قیاس با هر جایگزین واقع بینانه ای بهتر است. اگر آمریکایی ها چیزی از وحشی گری روسیه در اوکراین یاد بگیرند، باید این باشد که حقیقتا چیزهایی بدتر از هژمونی ایالات متحده هم وجود دارد.