سال 1939 بود، رژیم کرملین توسط جوزف استالین رهبری می شد؛ استالین می خواست از جزایر فنلاند که در همسایگی اش قرار داشت به عنوان پایگاه های نظامی پیشرو در دریای بالتیک و همچنین کنترل بیشتر خطوط استحکامات دفاعی ایستموس کارلیایی که انتهای جنوبی اش لنینگراد قرار داشت، استفاده کند. استالین در مقابل برای تحقق خواسته اش جنگلی گسترده اما باتلاقی در کارلیای شوروی- در مرز فنلاند در شمال تنگه- را پیشنهاد داد.با این همه در کمال ناباوری، علیرغم تغییرات سریالی در خواسته های اولیه اش، با مخالفت فنلاندی ها با این معامله روبرو شد. فنلاند، کشوری با حدود چهار میلیون نفر و ارتش کوچک؛ درخواست غول شوروی، یک قدرت امپراتوری با 170 میلیون جمعیت و بزرگ ترین نیروی نظامی جهان را نپذیرفت و شوروی حمله کرد، جنگده های فنلاندی ماه ها حملات شوروی را که برنامه ریزی شده و ضعیف اجرا شده بود ،خنثی کردند و از ارتش سرخ زهر چشم گرفتند.مقاومت آنها تصورات در غرب را تحت تاثیر قرار داد، وینستون چرچیل، نخست وزیر برتانیا و دیگر رهبران اروپایی از فنلاند شجاع استقبال کردند، اما تحسین ها در حد لفاظی باقی ماند؛ قدرت های غربی سلاح نفرستادند چه برسد به مداخله نظامی.در پایان فنلاندی ها افتخاراتشان را حفظ کردند اما در جریان یک جنگ فرسایشی شکست خوردند و سرزمین های بیشتری از آنچه استالین در ابتدا خواسته بود را واگذار کردند. تلفات شوروی از فلاندی ها فراتر رفت و استالین سازماندهی دوباره ارتش سرخ را با تاخیر از بالا به پایین آغاز کرد، آدولف هیتلر و فرماندهان عالی آلمان بدین نتیجه رسیده بودند که اندازه ارتش شوروی در مجموع ده فوت بیشتر نیست.حالا فلش فوروارد کنید و با نگهداری اطلاعات ارائه شده به وضعیت جاری بازگردیم، یک چهره دیگر در کرملین بار دیگر مجوز تهاجم به یک بازیگر کوچک دیگر را صادر کرده و انتظار دارد که این سرزمین را خیلی سریع تحت کنترل و سلطه اش در آورد.او در باب چگونگی زوال غرب توضیح می دهد و تصور می کند که اگرچه آمریکایی های منحط و زیر دستانش ممکن است زبان به شکوه بگشایند، اما هیچ کدام از آنها به یاری یک کشور کوچک و ضعیف نمی آیند. اما محاسبات وی اشتباه از اب در آمده است.او محصور در اتاقک پژواک، احاطه شده توسط متفکران، محاسبات استراتژیکش را اساس تبلیغات و پروپاگاندایش قرار داده است. غرب در تلاش برای عدم ورود به میدان، صف آرایی کردند و ایالات متحده به طور قاطع رهبری را بر عهده دارد.سال 1950 بود، استالین هنوز قدرت را در اختیار داشت اما این بار، کشور مورد نظر کره جنوبی بود که پس از این که کیم ایل سونگ مستبد در پیونگ یانگ چراغ سبز را نشان داد، توسط نظامیان کره شمالی مورد حمله قرار گرفت. در آن برهه زمانی استالین در کمال تعجب دید ایالات متحده ائتلافی را تشکیل داد که حمایت قطعنامه سازمان ملل را داشت.شوروی که شورای امنیت را تحریم کرده بود نتوانست با توسل به حق وتوی خود، راهی را در این باره پیش ببرد. نیروهای سازمان ملل در انتهای جنوبی شبه جزیره کره مستقر شدند و کره شمالی را تا مرز چین به عقب راندند. استالین با دلیل ناکامی واشنگتن در توجه به گزارش های هوشمندانه اش، عملا موفق شد تا با حمایت مائو تسه تونگ، رهبر چین، اشتباه خودش را خنثی کند.ارتش آزادی بخش خلق چین در در جبهه های متعددی مداخله کرد و فرمانده آمریکایی را غافلگیر کرد و ائتلاف به رهبری ایالات متحده را به خطی که شمال وجنوب کره را پیش از تجاوز تقسیم کرده، عقب راند و زمینه را برای ایجاد بن بستی پر هزینه هموار ساخت واکنون امروز. البته استالین و اتحاد جماهیر شوروی مدت ها است که از بین رفته اند، امروز به جای آنها ولادیمیر پوتین، یک چهره به مراتب کم فروغ تر از استالین و روسیه به عنوان قدرتی درجه دوم ، قرار دارند که زرادخانه روز رستاخیر اتحاد شوروی، وتوی سازمان ملل و دشمنی با غرب را به ارث برده اند، در فوریه، زمانی که پوتین تصمیم گرفت به اوکراین حمله کند، حاکمیت این کشور را نادیده گرفت وتلاش کرد تا اوکراین را به سان مهره در دستان دشمنان روسیه بی اعتبار کند، پوتین انتظار داشت واکنش های بین المللی به سان زمانی باشد که استالین به فنلاند در سال 1939 حمله کرد، واکنش هایی چون اوج گرفتن صداهای مخالف از حاشیه، افتراق و عدم اتحاد و انفعال.با این حال تا به امروز جنگ در اوکراین به سان رخدادی نزدیک تر به آنچه در کره جنوبی در سال 1950 رخ داد، پیش رفته، هرچند این بار، اروپایی ها از آمریکایی ها پیشی گرفتنه اند، تجاوز پوتین و مهم تر از همه، قهرمانی و نبوغ مردم اوکراین، سربازان و غیر نظامیان و عزم و درایتی که توسط زلنسکی، رئیس جمهوری این کشور نمایش داده شد، غرب خفته را به عمل واداشته است.
اوکراینی ها نیز به سان فنلاندی ها آبرو و اعتبار خود را حفظ کردند، هرچند هم غرب نیز امروز تلاش کرده چنین کند.آنچه این رویکردهای متوازن نشان می دهند صرفا به این معنا نیست که تاریخ و قافیه تکرار می شوند، نکته اش این است که تاریخ ساخته شده در دوره های پیشین، امروز نیز ساخته می شود. امپریالیسم به ظاهر فناناپذیر روسیه به عنوان ساده ترین توضیح ظاهر می شود، گویی نوعی گرایش فرهنگی ذاتی به مقوله تهاجم وجود دارد. اما برعکس، ساده انگاری است که بخواهیم تهاجم روسیه را صرفا واکنشی به امپریالیسم غربی بدانیم ؛خواه در قالب ناتو و خواه گسترش دامنه این نهاد. آن هم در حالی که از این الگو مدت ها پیش از ایجاد ناتو نیز پیروی شده است. اپیزودهای حملات مکرر روسیه با همه تفاوت هایشان بازتاب همان دام ژئوپلتیک است، دامی که حاکمان روسیه بارها و بارها بدان متوسل شدند، بسیاری از روس ها کشورشان را یک قدرت مشیت پذیر، با تمدنی متمایز و ماموریت ویژه در جهان می دانند، اما توانایی های روسیه با آرمان های این کشور همخوانی ندارد. از همین رو حاکمانش، بارها و بارها به تمرکز بیش از حد قدرت در این کشور متوسل شده و می شوند. تلاش قهری برای از میان بردن شکاف تلخ با غرب. اما انگیزه برای شکل دهی به یک دولت قوی وجود ندارد؛ در نتیجه همیشه زمینه برای شکل گیری حکومتی شخص گرا هموار می شود؛ ترکیبی از ضعف و عظمت، به نوبه خود، حاکم را به سوی تشدید مشکلی که در ظاهر حلش آسان است، سوق می دهد.پس از سال 1991، زمانی که شکاف با غرب به شدت افزابش یافت، چالش ژئوپلتیک روسیه تضمین شد، (همانطور که در نوشته هایم در سال 2016 نیز در بابش به تفصیل استدلال کردم). اما این تضمین ژئوپلتیک تا زمانی است که حاکمان روسیه با توسل به گزینه های استراتژیک از تلاش های غیر ممکن برای تبدیل شدن به قدرت بزرگ در برابر قدرت های بزرگ دست بردارند و در عوض حیات مسالمت آمیز با غرب و تمرکز بر توسعه داخلی روسیه را انتخاب کنند.همه مواردی که بدان ها اشاره شد نشان می دهد که چرا پایان جنگ سرد اول، سراب بود. وقایع 1989 و 1991 پیامد بودند نه به میزانی که اکثر ناظران از جمله خود من این وقایع را نتیایج جنگ سرد نخست قلمداد کردند. در آن سال ها، آلمان در اتحاد فراآتلانتیکی ادغام شد و قدرت روسیه درگیر کاهش شدید اما موقتی شد، نتیجه خروج نظامی مسکو آن بود که کشورهای اروپای شرقی رها شده از چنگال شوروی به سوی فرامین قانون اساسی دموکراتیک و اقتصاد بازار حرکت کرده و به غرب- اتحادیه اروپا و ناتو، پیوسته اند. این وقایع زندگی مردمان کشورهای تعریف شده میان آلمان و روسیه و خود آن دو دشمن تاریخی را دگرگون کرد اما معادلات جهان به مراتب کم تر تغییر یافت. آلمان متحد تا میزان زیادی از منظر ژئوپلتیک منفعل باقی مانده است، حداقل تا هفته ها پس از تهاجم به اوکراین، زمانی که برلین موضع بسیار قاطعانه تری اتخاذ کرد. بخش هایی از اروپای شرقی چون مجارستان و لهستان که اتفاقا از بزرگ ترین بازنده های جنگ جهانی و سازش های صلح آمیز ماحصل آن بودند، شروع به نشان دادن رگه های غیر لیبرالی کردند و از این طریق محدودیت هایی را در چارچوب اتحادیه اروپا تعریف و تایید کرده اند. اگرچه وسعت دولت روسیه تا کنون به شکلی کاهش یافته و حفظ شده، فروپاشی قدرت روسیه به سختی دائمی است، همانطور که پس از معاهده ورسای 1919 نیز این واقع رخ نداد، مهلت و توان نسبتا کوتاه و اندک غرب از زمان رقابت قدرت بزرگ با روسیه، در یک چشم بر هم زدن چشم اندازی تاریخی ساخته است.در تمام این مدت، شبه جزیره کره تقسیم شد و چین کمونیست باقی ماند و همچنان بر ادعایش در ارتباط با جزیره دموکراتیک خودمختار تایوان از جمله حق اتحاد اجباری آن با سرزمین اصلی، پافشاری کرده است. فراتر از آسیا، رقابت های ایدئولوژیک و مقاومت در برابر قدرت آمریکا و آرمان های ادعا شده غرب همچنان ادامه دارد. در این میان پتانسیل- آرمگدون هسته ای- در میان جنبه های تعیین کننده جنگ سرد نیز وجود داشته و هنوز هم ادامه دارد. به عبارتی دیگر، استدلال های مبنی بر پایان جنگ سرد به معنای تقلیل آن به درگیری با موجودیت دولت شوروی است.مطمئنا تغییرات ساختاری گسترده تری از سال 1991 رخ داده است، البته نه صرفا در حوزه فن آوری. چین شریک کوچک تر در نظم جهانی، جایگزینی غرب ستیز شده و اکنون روسیه هم در این موقعیت قرار دارد. در سطحی گسترده تر، کانون رقابت قدرت های بزرگ به هند و اقیانوس آرام منتقل شده است، تحولی که به تدریج در دهه 1970 آغاز شد و در سال های اولیه این قرن شتاب گرفت. اما پایه های این تغییر در طول جنگ جهانی دوم و در جریان جنگ سرد بنا گذاشته شده است.از نقطه نظر ژئوپلتیک، تحولات اخیر در مقایسه با قرن بیستم بین سال های 1989-تا 1991 و در قیاس با رخدادهای سال 1970 بسیار کم تر بود، 1970همان سالی بود که دنگ شیائوپینگ، رهبر چین، روابط این کشور با ایالات متحده را عادی کرد و موافقت حزب کمونیست چین برای آزادی سازی اقتصادی را کلید زد؛ رخدادی که به شکل تصاعدی اقتصاد چین و قدرت جهان را گسترش داد.
در همان برهه زمانی، اسلام سیاسی در ایران به واسطه وقوع انقلاب قدرت گرفت، تحولی که نفوذش فراتر از مرزهای این کشور طنین انداز شد، تا اندازه ای هم به لطف سازمان مقاومت اسلامی در برابر تهاجم شوروی به افغانستان. تقریبا در همان برهه زمانی، در بحبوحه رکود تورمی(ضعیت اقتصادی است که همزمان تورم اقتصادی و رکود فعالیتهای تجاری را همراه با افزایش نرخ بیکاری در کشور ایجاد میکند) و آنومی اجتماعی(حالتی که در آن «قواعد اجتماعی» برای عاملان، «الزامآور» نیست و «پیروی» از آنها برای افراد «مطلوبیتی» ندارد).، انقلاب ریگان- تاچر حوزه نفوذ آمریکایی و انگلیسی را با تاکید بر بازارهای آزاد تعریف کرد؛( این دو چهره زمینه ساز وقوع انقلابی مهم در عرصه تفکر اقتصادی و نیز سیاست خارجی شدند. امری که باعث باز تعریف محافظه کاری انگلوساکسونی شد) رخدادی که شعله های دهه ها رشد را برانگیخت و در نهایت با ظهور حزب کارگر به رهبری تونی بلر در بریتانیا و حضور دموکرات های جدید به رهبری بیل کیلینتون در ایالات متحده، چپ سیاسی را به سمت مرکز به عقب نشینی واداشت.این ترکیب چشم گیر،یعنی بازار لنینیست چینی، اسلام سیاسی در قدرت و غرب احیا شده، معادلات جهان را بیش از هر زمان دیگر و و عمیق تر از هر تحولی دیگر ( هرگونه رخدادی پس از جنگ آلمان و ژاپن و تثبیت غرب به رهبری ایالات متحده) تغییر داد. این باور اشتباه که جنگ سرد با فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی به پایان رسیده، برخی از انتخاب های سرنوشت ساز در حوزه سیاست خارجی واشنگتن را تعریک کرد، اکثر سیاستگذاران و متفکران آمریکایی با این باور که رقابت های ایدئولوژیک به طور قطع به نفع آنها حل و فصل شده است، از خوانش و قلمداد کردن کشورشان بر مبنای اصول غرب که در قالب موقعیت جغرافیایی قابل تبیین نیست بلکه ترکیبی از نهادها و ارزش ها- آزادی فردی و ، مالکیت خصوصی است، دور شدند. مقوله هایی چون حاکمیت قانون، بازارهای باز، مخالفت ها و نارضایتی های سیاسی- نه تنها اروپای غربی و آمریکای شمالی- بلکه استرالیا، ژاپن، کره جنوبی، تایوان و بسیاری از نقاط دیگر را درگیر کرد.به جای مفهوم غرب، بسیاری از نخبگان آمریکایی دیدگاهی مبتنی بر یک نظم بین المللی لیبرال به رهبری ایالات متحده را پذیرفتند که از منظر تئوریک می تواند کل جهان را- از جمله جوامعی که در نهادها و ارزش های غربی مشترک نیستند- در یک کلیت جهانی واحد ادغام کند.تب رویای نظم لیبرال بی حد و حصر، ماندگاری سرسختانه ژئوپلتیک را در هاله ای از ابهام قرار داد.سه تمدن باستانی اوراسیا- چین، ایران و روسیه-ناگهان ناپدید نشدند اما در دهه 1990، نخبگان آنها به روشنی نشان دادند که هیچ هدفی برای مشارکت در یک جهان جهانی با شروط غربی ندارند. برعکس، چین بدون تعهد به آزاد سازی نظام سیاسی اش از ادغام خود در اقتصاد جهانی فارغ و انجام تعهدات اقتصادی اش بهره برده است. نخبگان روس از جذب اقمار جمهوری های شوروی سابق در غرب به شدت رنجیدند حتی در شرایطی که بسیاری از مقام های دولتی روسیه از خدمات پولشویی ارائه شده توسط شرکت های برتر غربی استفاده می کردند. در نهایت کرملین امکانات لازم را برای عقب راندن غرب را فراهم کرد و نزدیک به دو دهه پیش چین و روسیه در روز روشن، توسعه مشارکت ضد غربی شان را که ماحصل نارضایتی متقابل بود ، آغاز کرده اند.
جهان جنگ ساخته شده است
این تحولات بحث ها در باب این که آیا باید یا نباید، یک جنگ سرد را تسریع بخشید؛ جنگی که در در وهله نخست واشنگتن را در برابر پکن قرار می دهد، افزایش داد.در کنار چنین دست نوشته ای یک هدف و نکته قرار داشت، چنین رویارویی حقیقتا مقوله و موضوع تازه ای است. تکرار بعدی رقابت بزرگ جهان احتمالا حول محور آسیا خواهد بود، چرا که- تا حدی این مقوله به وسیله ناظران غربی نادیده گرفته شده- دو قدرت چین و روسیه نیز چنین چیزی را می خواهند.اصلاح این سوء تفاهم؛ حداقل تا زمانی که مربوط به جنگ جهانی دوم می شود، بخشی از ماموریت ریچارد اوری مورخ بود که در بابش در آخرین کتاب خود تحت عنوان، خون و ویرانه ها بدان اشاره شده است،کتابی که اوری در چارچوبش می کوشد با تغییر چشم اندازها و توجه ها به جنگ و دوران پسا از جنگ؛ توجه ها را بیش از همه به سمت آسیا جذب کند.او گفته، جنگ آسیایی و پیامدهای آن برای ایجاد جهان پس از جنگ به همان اندازه مهم است که شکست آلمان در اروپا، شاید هم بیشتر. برخی از استدلال های اوری به سان یک خودآموزی است، گاه شماری اروپا محور که شروع جنگ جهانی دوم را تا سال 1939 نشان می دهد دیگر مفید نیست، جنگ باید به سان یک رویداد جهانی درک شود نه این که به شکست کشورهای محور اروپایی با نبرد در اقیانوس آرام به عنوان ضمیمه محدود شود. چنین درگیری هایی باید در کنار نبردهای دیگر، از جمله جنگ های داخلی در کنار درگیری های نظامی بزرگ، جنگ های غیرنظامی یا جنگ های آزادی بخش علیه یک قدرت اشغالگر ( از جمله متفقین) و جنگ های دفاع از خود بازتعریف شوند.
برای محقق تاریخ آسیا یا جهان، چندان متعارف نیست که در استدلال اصلی اش بگوید که جنگ جهانی دوم طولانی آخرین جنگ امپریالیستی بود، اما فراخوان خوش آمد “اوری” و تاکید بیشترش بر آسیا، با این مجادله در تضاد قرار دارد.اوری چارچوب امپریالیسم تعریف شده خود را با اشاره به جنگ های برجسته و مهم مختلف پیش از سال 1914، مانند درگیری چین و ژاپن در سال های 1894- 1895 تعریف کرده و از استالین نقل قول می کند که بحران سرمایه داری مبارزه برای بازارها را تشدید کرد و این که ناسیونالیسم افراطی اقتصادی جنگ را به عنوان اهرم و ابزاری برای تقسیم دوباره جهان و حوزه های نفوذ را در دستور کار گنجاند.اوری به این واقعیت نمی پردازد که خود استالین به دنبال تقسیم اجباری جهان به حوزه های تحت نفوذ سلسسله مراتبی هرچند غیر مرتبط با دسترسی به بازار بود و علیرغم تاکیدش بر امپریالیسم و فراخوانش برای توجه و تمرکز بر آسیا، او در فصل های آغازین کتابش، تصویری آشنا با محوریت هیتلر و دیپلماسی مابین جنگ و آغاز جنگ جهانی دوم ترسیم می کند. اوری نوعی سیاست تجدید نظر طلبی را در پیش گرفت، سیاست مماشات بریتانیا را به عنوان مهار توام با بازدارندگی بازنگری می کند؛حتی اگر ساخت سلاح توسط لندن بسیار کند بود و مهار فرضی فاقد اعتبار.او پیمان عدم تجاوز امضا شده در سال 1939 میان هیتلر و استالین را نادیده می گیرد؛ گویی که اتحاد جماهیر شوروی در آغاز جنگ دخالتی نداشته است. در هر صورت برای میلیون ها آسیایی که در آتش گرفتار شده بودند، جنگ ارتباطی به هیتلر یا استالین یا نویل چمبرلین، نخست وزیر بریتانیا نداشت و همه چیز مربوط به ژاپن و درگیری این کشور با ایالات متحده بود که اوری در روایتش جایگاهی فرعی برای آن لحاظ کرده تا تحولات را تا بدین سطح تنزل دهد. او همچنین در نشان دادن ماهیت امپراتوری ارتش های متخاصم هم مشکل دارد؛ تنها کشوری که ارتشی عظیم در مقیاس وسیع داشت، بریتانیا بود، در قلمروهای بریتانیا 206 میلیون سرباز و 2.7 میلیون هندی و سرباز دیگر بسیج شدند، اما آنها در درجه نخست خارج از صحنه نمایش اصلی مستقر بودند.با این حال در کتاب اوری زمانی که به مقوله هایی چون لجستیک، تولید و مکانیک می پردازد، به گذشته عزیمت دارد، برای مثال اوری نشان می دهد که آنچه امروز از آن تحت عنوان جنگ مدرن یاد می شود، شباهت اندکی به نسخه قرن بیستم از درگیری صنعتی دارد. در طول جنگ جهانی دوم، جنگجویان عمدتا سلاح هایی با سادگی نسبی در حجم فوق العاده تولید می کردند؛ چرا که آنها باید توسط بیش از 100 میلیون مرد و زن یونیفرم پوش که با آموزش نسبتا کمی به جنگ کشیده می شدند، استفاده شوند.برخلاف بسیاری از روایت ها و تاریخ های ارائه شده از جنگ، اوری از پرداختن به درام نبردهای بزرگ تانک ها اجتناب و در عوض روایت نابودی حیرت انگیز تقریبا تمام تانک های تولید شده توسط جنگجویان را منتقل می کند. این نه تاریخ علم لشکرکشی، تاریخ محرومیت های غیر قابل درک، جنایات و نسل کشی است.همچنین یک داستان متقاعدکننده از شکل گیری سازمان است. اوری نشان می دهد که چگونه پیشرفت های اولیه هیجان انگیزی که قدرت های محور به دست آوردند، محدودیت های ذاتی داشتند- همچنین چگونه شکستشان از قبل تعیین نشده بود. او نوشته، کشورهای محور همگی بیش از همه قلمرو لازم را داشتند تا اینکه زمان و این فضای جغرافیایی بود که پیشروی شان را کند و آنها را در سال 1942 متوقف کرد. او در ادامه نوشته که متفقین در سال 1942 به سرزمین های ژاپن، آلمان یا ایتالیا نزدیک تر نبودند اما حالا زمان و دسترسی جهانی زمینه را برای سازماندهی دوباره و بهبود توانایی نظامی شان به گونه ای که در یک موقعیت قرار بگیرند، فراهم کرده است. شکست نه پیروزی به معنای آموختن راه دشوار نحوه مبارزه بهتر و توسعه ابزار کامل برای انجام این کار بود. اوری نشان می دهد که چگونه شوروی به شکل دردناکی درس تانک های آلمانی را تکرارکرد و در نهایت با تقلید از قدرت نازی ها تولید استاندارد تانک را علیرغم از دست دادن بخش وسیعی از قلمرو، زیر ساخت ها و کارگرانش متحول ساخت.در همین حال، انگلیسی ها برای تقلید از جنگ هوایی آلمان و تعمیرات اساسی ناوگان هوایی شان، دست به کار شدند. مسلما روایت اوری درباره چگونگی رویارویی آمریکایی ها با یادگیری نحوه جنگیدن در اقیانوس ها و در عین حال ساختن بزرگ ترین و پیشرفته ترین نیروی دریایی و هوایی جهان چندان دقیق نیست.با این حال او به درستی نتیجه می گیرد که موسسات نظامی متفقین به چیزی تبدیل شدند که ترنت هان، نظریه پرداز سازمانی از آن تحت عنوان سیستم های انطباقی پیچیده یاد می کند، ساختارهایی که در چارچوبش منحنی یادگیری، اصطلاحی که در سال 1936 ابداع شد، می تواند بدین طریق به کار گرفته شود.
شوروی در جبهه شرق؛ جایی که ارتش سرخ متحمل تلفات غیر قابل تصوری برای نابودی ورماخت(عنوان اطلاقی به نیروهای مسلح یکپارچه کشور آلمان در دوره رایش سوم از سال ۱۹۳۵ تا ۱۹۴۵ میلادی بود) شد وهمچنین در دریاها و آسمان نیز به پیروزی هایی دست یافت، در همان زمان .بریتانیا و ایالات متحده عامدانه توانایی آلمان و ژاپن در تولید سلاح های جنگی و انتقالشان به میدان نبرد را در هم شکستند. از همین رو،تا سال 1944، تنها اقلیتی می توانستند به واسطه پتانسیل جنگ آفرینی آلمان و ژاپن وارد میدان نبرد شوند. ارزش فتوحات عظیم ژاپن فراتر از مرزهایش-فتوحاتی که عبارت بودند از منابع طبیعی عظیم- زمانی که نیروهای ایالات متحده کشتی های تجاری ژاپنی را هدف قرار دادند، ناپدید شدند.در آلمان،زمانی که کارخانه ها موفق شدند تسلیحات تولیدی شان را( معمولا در زیزمین) جا به جا کنند، پراکندگی های عجولانه عیوب را عیان کرد و کارگران از وظایف مهمشان در حوزه تولید دور شدند.با این حال، اوری به جای برجسته کردن دستاوردهای متفقین، بر هزینه های ناشی از «استراتژیک انکار» انگلیسی- آمریکایی تاکید دارد. او خاطر نشان می کند که اگرچه اتحاد جماهیر شوروی ابزار لازم برای درگیر شدن در جنگ اقتصادی سیستماتیک را نداشت اما تلاش بی نتیجه آلمان برای محاصره دریایی بریتانیا، بازتابی از شکست این کشور در راستای سرمایه گذاری کافی در زیردریایی هایش بود.او در پایان نتیجه می گیرد که تولید حجم عظیم تولید و اشتراک کالاهای نظامی ثابت کرد که سهم اقتصادی اهرم مطمئن تری برای پیروزی است.ناگفته نماند که تولید و تخریب دو روی یک سکه بودند. اوری خود، سرمایه گذاری های عظیم در نیروی هوایی و دریایی برای کنترل خطوط دریایی و انجام حملات از راه دور را برجسته می کند و نشان می دهد که متحدین( نیروهای برتر)، تا چه میزان جنگ را برای جلوگیری از دسترسی متفقین به مواد خام چون نفت و غلات کمیاب که در کنترلشان نبود،پیش بردند. در نهایت رهبران آلمان و ژاپن محو منابع بی نظیر و توانایی های بازدارنده امپراتوری بریتانیا و ایالات متحده و همچنین پهنای سرزمینی شوروی شدند، آنها احساس می کردند که ناچارند بجنگدند تا این که انتخابی برای ورود به نبرد داشته باشند.
رویای کالیفرنیا
درک اوری از امپراتوری رنگ و تصویری سیاسی دارد. برای مثال،او بدین مقوله اشاره می کند که اشغالگری شوروی و تحمیل اجباری رژیم های کلون در شرق اروپا شکل دهنده امپریالیسم نبود بلکه بریتانیا به واسطه فتوحات و فعل های غارت محورش ساختار امپریالیسم را تعریف کرد. او می نویسد، یکی از مقامات ژاپنی شکایت کرد و گفت: چرا تسلط بریتانیا بر هند از منظر اخلاقی قابل قبول بود اما تسلط ژاپن بر چین، نه، باید یادآور شد که همه سلطه ها شبیه هم نیستند. بریتانیایی ها، علیرغم تمام خیانت هایشان، از جمله حمایت از حکومت های نادرست که به قحطی 1943 بنگال کمک کرد، زیرساخت های هند را نابود نکردند، غیر نظامیان هندی را مورد ضرب و شتم و گلوله قرار ندادند، میلیون ها هندی را وادار به بردگی جنسی نکردند یا بر روی انسان ها آزمایش های علمی وحشتناکی را انجام ندادند؛ همه آنچه ژاپنی ها با آسیایی ها در چین مرتکبش شدند.اوری در ادامه اشاره می کند که هدف بریتانیا در سال 1945 برای به دست آوردن دوباره مالایا و هنگ و کنگ با اهداف ژاپن برای تصرف و اشغال انها تفاوت چندانی نداشت. علاوه بر این، اوری با تمرکز بیش از حد بر امپرپالیسم بریتانیا، بازپس گیری هنگ کنگ را که یک قرن قبل از تصرف این سرزمین توسط ژاپن در سال 1941 در اختیار این کشور قرار داشت، را بازگو نمی کند. او در کتابی که مدعی است در چارچوبش بر آسیا متمرکز شده است، احتمالا به شکل قابل اعتمادی این موضوع را مطرح می کند که از منظر ژئوپلتیک، سرنوشت هنگ کنگ مهم تر از سرزمین هایی چون لهستان است. مسلما، به استثنای تسخیر برلین توسط شوروی در ماه می 1945 و تلگراف ارسالی کوبنده هنری ترومن، رئیس جمهوری ایالات متحده در اوت همان سال برای استالین که در جریانش هشدار داد که به هوکایدو( یکی از چهار جزیره اصل ژاپن) حمله نکند، اشغال فیزیکی دوباره هنگ کنگ توسط بریتانیا در سال 1945 به واسطه پیامدهای استراتژیکش از هر رویداد دیگری در زمان جنگ با اهمیت تر بود.هنگامی که ژاپن در سال 1945 به شکل قریب القوع تسلیم شد و واشنگتن را غافلگیر کرد، دولت ترومن با عجله کار بر روی طرحی جهت واگذاری مناطق تحت اشغال ژاپن را تسریع بخشید و با پذیرش تسلیم ژاپن، هنگ کنگ را نه به انگلیسی ها بلکه به دولت ملی گرای چینی چیانگ کای شک سپرد.اما بریتانایی ها برای بازپس گیری هنگ کنگ به تدارکات نظامی خصمانه ای متعهد شدند، مقام های ایالات متحده می خواستند متحدان بریتانایی شان را راضی کنند؛ با این همه به چیانگ اجازه دادند تا حضورش را در این سرزمین حفظ کند، آمریکایی ها به شکلی هوشمندانه پیشنهاد دادند که انگلیسی ها می توانند تسلیم شدن دولت چین را بپذیرند، اما انگلیسی ها این پیشنهاد را رد کردند و در نهایت واشنگتن به وضعیت حاکم تن داد.
چیانگ، رهبر چین این پیشنهاد را پذیرفت، چرا که به حمایت نظامی و لجستیکی ایالات متحده برای بازپس گیری مناطق دیگر وابسته بود، نتیجه این فعل و انفعال این شد که هنگ کنگ از ژاپنی ها به بریتانیا بازگردانده شد و حتی پس از سال 1949- زمانی که در میانه جنگ داخلی چین، کمونیست ها بر ناسیونالیست های حامی چیانگ پیروز شدند.، تلاش برای بیرون راندن بریتانیایی ها از بندر استراتژیک جنوبی متوقف شد و وضعیت به همان شکل باقی ماند.اگر انگلیسی ها با این پیشنهاد موافقت کرده بودند، تاریخ به گونه ای دیگر رقم می خورد. با این همه رژیم کمونیستی در پکن توانست از چیزی که به این بازیگر تعلق نداشت، بهره ای فوق العاده نصیب خود کند؛ یک مرکز مالی بین المللی در سطح جهانی که توسط حاکمیت قانون اداره می شود. در طول اصلاحات در دوران ریاست دنگ، بریتانیا هنگ گنگ مقصد سرمایه گذاری مستقیم خارجی را به چین کمونیستی واگذار کرد.به همین دلیل است که مردم غالبا می پرسند که چرا میخائیل گورباچف، نخست وزیر شوروی در نیمه دوم دهه 1980 زمانی که تلاش داشت تا به اقتصاد شوروی نیرویی دوباره دهد از رویکرد موفق چین برای اصلاحات پیروی نکرد. ورای شکاف عظیم میان یک کشور به شدت شهری و صنعتی با یک کشور عمدتا روستایی و کشاورزی محور، اتحاد جماهیر شوروی هنگ کنگ نداشت تا سرمایه گذاری ورودی را براساس ملاحظات بازار نه بر مبنای ملاحظات سیاسی جذب و هدایت کند. هنگ گنگ در سال 1997 به واسطه توافق چین و بریتانیا در سال 1984 در اختیار پکن قرار گرفت. براساس الگوی یک کشور با دو سیستم، حزب کمونیست چین موافقت کرد که به هنگ کنگ اجازه دهد تا میزانی از خودمختاری اش را حفظ کند وحکومت دموکراتیک و آزادی های مدنی، حداقل تا سال 2047 در این کشور برقرار گردد، اما شی جین پینگ، رئیس جمهوری چین وعده های تعریف شده در توافق کشورش را به سخره گرفته است.منطق حاکمیت کمونیستی با تکیه بر اهرم های سرکوب بر منابع مستقل ثروت، قدرت و آزادی هنگ کنگ حاکم شد؛ منابعی که همگی تهدیدی بود علیه انحصار قدرت حزب کمونیست. چین کالیفرنیا ندارد و این بزرگ ترین کمبود استراتژیک این بازیگر است، رویکرد امپریالیستی چین به راحتی در روایت «پایان امپریالیسم» اوری نمی گنجد، به هر حال چین کمونیستی وارث امپراتوری چند قومی سلسله چینگ شد؛ در سال های 1950 و 1951، کمونیست ها تبت را که از سال 1912 خودمختار بود، اشغال کردند، علاوه بر این استالین که در طول جنگ و پس از آن از جدایی طلبان مسلمان ساکن در منطقه عمدتا اویغور سین کیانگ حمایت کرده بود در سال 1949 به کمونیست های چین توصیه کرد که زمینه را برای اسکان « هان ها»، هموار کنند(گروه قومیتی بومی چینی که بزرگترین گروه قومی کره زمین محسوب میشوند. هانها حدود ۹۲٪ جمعیت چین و ۱۶٪ جمعیت کره زمین را تشکیل میدهند. تفاوتهای زبانی، فرهنگی، اجتماعی و ژنتیکی قابل توجهی میان زیرگروههای قوم هان به چشم میخورد که حاصل ادغام قبایل و طوایف مختلف چینی در طول هزاران سال زندگی در کنار یکدیگر است).هدف این بود که جمعیت قومی چینی سین کیانگ از پنج درصد به 30 درصد افزایش یابد تا بدین طریق توسعه و تسلط چین تقویت شود. در سال 2020، براساس سرشماری همان سال، هان های چینی 42 درصد از جمعیت سین کیانگ را تشکیل دادند. گزارش سال 2018 سازمان ملل که یافته هایش به واسطه تصاویر ماهواره ای تایید شده است، نشان می دهد که پکن حداقل یک میلیون اویغور را در اردوگاه های بازآموزی و کار اجباری زندانی کرده است.تنش های قومی تنها مشکلی نبود که چین کمونیست پس از اشغال نظامی موفقیت آمیز و قانونی کردن حکومتش بر بخش هایی از آنچه آسیای داخلی نامیده می شود،( منطقه ای که از تبت تا ترکمنستان را در بر می گیرد،) با آن روبرو شد.این مناطق به واسطه کوه ها و فلات های مرتفع چندان هموار نبودند، از همین رو این کشور گشایی، منطقه ای به سان کالیفرنیا را در اختیار چین قرار نداد، امروز پکن در تلاش است تا با گسترش زیرساخت هایش به سوی پاکستان و میانمار، منطقه ای به سان کالیفرنیا را برای خود تعریف کند تا از طریق خلیج بنگال و دریای عرب به اقیانوس هند دسترسی پیدا کند. اما این جایگزینی برای دستیابی به حوزه نفوذ حقیقی نیست، کالیفرنیا از منظر تولید ناخالص داخلی پنجمین اقتصاد بزرگ جهان است، فقدان چنین منطقه ای بزرگ ترین کسری استراتژیک چین محسوب می شود.
آسیا بر تعدادی از آمریکایی هایی که به خاطر رهبری شان در اروپا و آمریکا ستایش و تجلیل می شوند، تمرکز کرده و موجب شده تا آنها به واسطه رویکردشان در این منطقه به شکلی مفنی قضاوت شوند، چهره هایی چون جرج مارشال و ماموریت ناموفقش در چین در راستای آشتی دادن ملی گرایان چیانگ با کمونیست های تحت رهبری مائو، جورج کنان، دیپلمات و توصیه های نادیده گرفته شده اش مبنی بر کنار گذاشتن ناسیونالیست ها و عزمش بر تهاجم نظامی ایالات متحده به تایوان که داشتن این منطقه را برای ناسیونایست ها و کمونیست ها غیر ممکن کرد، دین آچسون، وزیر خارجه وقت آمریکا و تصمیمش مبنی بر حذف شبه جزیره کره از محدوده دفاعی ایالات متحده.استالین، بیش از سیاستگذاران ایالات متحده، از وزن رقابتی چین می ترسید.
بسیاری از تحلیلگران کلینتون را متهم کردند که ساده لوحانه الحاق چین کمونیست به سازمان تجارت جهانی را بدون قید و شرط تشویق کرده است، این انتقاد منصفانه است با این همه می بایست انگشت اتهام را به سوی جیمی کارتر، رئیس جمهوری وقت آمریکا نشانه گرفت، همانی که برای بازگردان « وضعیت محبوب ترین ملت» به چین، کشوری با داشتن ساختار اقتصاد غیر بازاری و داشتن رژیمی توتالیتر، راه را هموار کرد. اما حقیقت آن است که منشا قدرت یافتن چین مدرن، تصمیم های فرانکلین روزولت بود، رهبر زمان جنگ دیدگاه مبهمی درباره اهمیت چین در جهان پسا جنگ داشت، او همزمان با ارتقای موقعیت چین، این بازیگر را به عنوان یکی از چهار کشوری( در نهایت پنج کشور) دارای حق رای تعریف کرد.شورای امنیت در سازمان ملل متحد به تازگی تاسیس شده بود، چرچیل نسبت به این ایده روزولت مبنی بر این که چین باید نقش یک قدرت بزرگ را بر عهده بگیرد، نگران بود.همانطور که اوری به یاد می آورد، ایالات متحده میان سال های 1945 و 1948 حدود 800 میلیون دلار کمک را در اختیار چین قرار داد( معادل بیش از ده میلیارد دلار امروز)، 16 لشکر ارتش دولت ملی گرا را آموزش داد و 20 لشکر دیگر را حمایت کرد و حدود 80 درصد تجهیزات نظامی نظامیان چیانگ،( پیش از آن که این کشور درگیر جنگ داخلی شود) را تامین کرد.آن هم در شرایطی که مائو با پیروی از عقاید کمونیستی و غرب ستیزانه اش، نظم ستیزه جویانه ای را بر روابط آشفته دو جانبه تحمیل کرد. اگرچه آمریکا چندین دهه بعد در باب این سوال که چه کسی چین را از دست داد، بحث می کند، در دوران مائو، این چین بود که ایالات متحده را از دست داد. امروز بیش از 40 سال از عادی سازی روابط دو کشور می گذرد و شی جین پینگ ظاهرا تلاش دارد تجربه مائو را تکرار کند.با این حال،جایی که جهان امروز در آن قرار دارد؛ جایی نیست که تا به امروز بوده است. برای نخستین بار در تاریخ، چین و ایالات متحده به طور همزمان قدرت های بزرگی هستند. پیش از آن که 13 مستعمره آمریکا از چنگال بریتانیا آزاد شوند، چین مدت زمانی طولانی کشوری برجسته در جهان بود. در طول نزدیک به دو قرن بعد، زمانی که ایالات متحده به بزرگ ترین اقتصاد جهان و بزرگ ترین قدرت شناخته شده تاریخ تبدیل شد، این کشور به شکل تصادفی وارد تونل طولانی و تاریک تخریب های بیرونی و بالاخص داخلی شد.حال این وضعیت در حالی به پایان رسیده که دو کشور ( چین و آمریکا) به شیوه های عمیقی درهم تنیده شدند. این روند به سیاست های کم تر خصمانه ریچارد نیکسون، رئیس جمهوری وقت آمریکا و اهداف مائو ، مرتبط است. هرچند رویکرد نیکسون در قیاس با تصمیم تاریخی دنگ مبنی بر کنار گذاشتن شوروی و کلاه کابویی که در جریان بازدیدش از تگزاس در سال 1979 بر سر گذاشت و به دنبالش واگن کالاهای چینی را وارد بازارهای آمریکا کرد؛ (همان مسیری که ژاپن و سپس کره جنوبی و تایوان به شکل شگفت انگیزی در آن تعریف شدند)،در ایجاد شرایط حاکم هیچ است. در دهه 1990، جیانگ زمین، رئیس جمهوری چین، روابط حیاتی این کشور با روسیه و مجتمع نظامی و صنعتی این بازیگر را احیا کرد و همزمان تلاش داشت تا جهت گیری استراتژیک چین نسبت به ایالات متحده را نیز حفظ کند، چنین رویکردی این فرصت را در اختیار پکن قرار داد تا هم از کیک روسیه بخورد و هم آمریکا.با این همه رژیم های اوراسیا راهی برای یادآوری نقش ایالات متحده و متحدانش دارند فارغ از این که تا چه میزان در توهم فرو رفته باشند، بالاخص درباره این که چه مقوله ای اهمیت دارد و چرا.دونالد ترامپ، رئیس جمهوری ایالات متحده، حسادت مرد قدرتمندی را ترسیم کرد که صرفا می خواست قراردادهای تجاری با چین را قطع کند، اما ریاست جمهوری اش باعث تغییرات قابل توجهی شد و زمینه را برای اجماع ملی جنگ طلبانه در ارتباط با چین هموار کرد. با این همه چین تا ظهور دولت بایدن این وضعیت را تاب آورد، دولتی که بسیاری از اعضایش از خدمتگزاران مطیع در دولت اوباما بودند. تهاجم پوتین به اوکراین و همدستی آشکار شی با همتای روسش، به نوبه خود، اروپا را به واسطه وابستگی به انرژی روسیه و تجارت بیش از اندازه اش با چین تکان داد، اکنون این دیدگاه رایج شده است که نمی توان اجازه داد پوتین در اوکراین نه تنها به خاطر اوکراین و اروپا، بلکه به خاطر استراتژی آسیایی که ایالات متحده و متحدانش در ارتباط با این منطقه از آن پیروی می کنند، پیروز شود.مسکو در حال حاضر منفور است و تجارت معمول با پکن دیگر قابل تحمل نیست. در آینده، هیچ چیز مهم تر از اتحاد غرب در برابر روسیه و چین نخواهد بود. اینجا است که دولت بایدن، علیرغم اشتباهش در ارتباط با خروج از افغانستان و گسترش پیمان امنیتی آکوس، گامی به جلو برداشته است.در چین، تمایل به روسیه صرفا محدود به شی نیست، ناسیونالیست های چینی در میان مردم، میان کارشناسان و در محافل عمومی، ناتو و ایالات متحده را مسئول جنگ در اوکراین می دانند. آنها از چین می خواهند که بیش از هر زمان دیگربه روسیه نزدیک شود. این گروه از چینی های تندرو می خواهند روسیه پیروز شود چرا که خواسته شان تسخیر تایوان است و معتقدند که ایالات متحده هر هنجار بین المللی را در تعقیب سیاست های سلطه طلبانه اش زیر پا می گذارد.
با این حال، برخی از نخبگان چینی با اشاره به میزان نفوذ آژانس های اطلاعاتی غرب در ساختار رژیم پوتین، به مقوله هایی چون سهولت جدا شدن روسیه از سیستم مالی جهانی و اطلاعاتی که یک مستبد در اتاق فکرش می تواند با توسل بدان ها محاسباتی اشتباه داشته باشد، اشاره کرده و می گویند شاید فرصت دادن به یک مرد برای گسترش دامنه نفوذ یک سیستم استبدادی؛ سیستمی که منافع گروه های ذی النفع بی شمار را به منافع شخصی تقلیل داده و به خطر می اندازد، ایده خوبی نباشد.با این حال در حالی که استالین مانور می داد تا بدین طریق اشتباهاتش در جنگ کره را بر سر مائو و توپ های چینی خالی کند، در جنگ اوکراین، شی تاکنون به پوتین و سربازان روس این فرصت را داده است تا هزینه های تلاش برای تسریع افول فرضی غرب و آنچه رهبر چین دائما از آن به عنوان «تغییرات بزرگی که در یک قرن دیده نشده»، یاد می کند را بپردازند.اما باید گفت غرب قدرت چندگانه اش را دوباره کشف کرده است، ترنس آتلانتیسم بارها و بارها مرده قلمداد شد اما شاید قوی تر از این بار احیا نشد. حتی متعهدترین انترناسیونالیست های لیبرال، از جمله برخی از چهره های فعال در دولت بایدن به صراحت می بینند که رقابت پایدار- جنگ سرد مداوم را شکل می دهد- بدین دلیل که جهان می بایست به آنگونه که هست، نه آنگونه که در سال های 1989-1991 بوده، بازگردد، گروهی از بازگشت جهان به دهه 1940 می گویند، برهه ای از زمان که بزرگ ترین و گسترده ترین حوزه نفوذ تاریخی در برابر اتحاد شوروی و استالین شکل گرفت. برخلاف حوزه بسته و اجباری که روسیه در اوکراین و چین در منطقه و فراتر از آن دنبال می کنند، اساسا تلاش برای تعریف حوزه نفوذ اقدامی داوطلبانه است که رفاه و صلح متقابل را ارائه می دهد.در این میان ویژگی های کم تر ملموس اما تعیین کننده ای وجود دارند که به ایالات متحده فرصت می دهند تا نه یک نظم بین الملل لیبرال خیالی، بلکه یک جغرافیای غرب محور را رهبری کند. رهبران آمریکا غالبا اشتباه می کنند اما می توانند از اشتباهات خود درس بگیرند. این کشور دارای ساز و کارهای اصلاحی در قالب انتخابات آزاد و عادلانه و اقتصاد بازار پویا است، ایالات متحده و متحدانش دارای نهادهای قوی، جوامع مدنی ، رسانه های مستقل و آزاد هستند. این ها مزایایی است که بی شرمانه نیست که بگوییم با غربی شدن به دست می آید؛ مزایایی که آمریکایی ها هرگز نباید آنها را بدیهی بدانند.
هر سه رخدادی که در سال 1979 کلید خورد؛ امروز به شکلی درگیر چالش شدند، رادکالیسم خاورمیانه ای مدت ها پیش ورشکستگی اش آشکار شدد. چین با چالش جمعیتی و مشکلات جدی برای فرار از تله به اصلاح درآمد متوسط، در کنار شکست های آشکار و تضادهای غیر ممکن حاکم بر سیستم حکمرانی اش دست به گریبان است. رژیم لنینیستی در پکن دیگر قادر به تحمل حضور بخش خصوصی در حوزه ای گسترده نیست؛ بخشی که پویایی اش برای رشد اقتصاد و ایجاد شغل بسیار حیاتی است و در عین حال موجودیت رژیم را تهدید می کند. در ایالات متحده و بریتانیا سنتز ریگان- تاچر مسیر خود را طی کرد تا حدی به این دلیل که برخی از جنبه های منفی آن در طول زمان رشد کردند اما بیشتر به این دلیل که موفقیت های حاصل از آن شرایطی حاکم بر آن برهه را تغییر داد و تا حدی از میان برد. در حالی که رادکالیسم خاورمیانه ای و لنینیسم بازار نمی توانند سیستم هایی را پروش بدهند که قادر باشند خود را دوباره احیا کرده و یا از نو بیافرینند و همچنان پایدار بمانند، تاریخ نشان می دهد که با رهبری و بینش، احیای نظام های مبتنی بر حاکمیت قانون غرب امکان پذیر است.آنچه کشورهای غربی- صرف نظر از این که کجا قرار دارند- اکنون بدان نیاز دارند، ترکیب جدیدی از فرصت ها و یک اجماع سیاسی ملی است.در سطح جهانی، غرب هم هدف حسادت ها است و هم خشم ها. در دهه های اخیر، اروپا به ویژه ایالات متحده توانسته اند حسادت ها را کاهش دهند اما کینه از آنها از آمریکای لاتین گرفته تا آسیای جنوب شرقی و سرزمین های میانی افزایش یافته، این وضعیت باید تغییر کند اما تاکنون تنها به دلیل واکنش غرب به تجاوز روسیه به اوکراین اندکی نگاه ها مثبت شده، رخدادی که در کوتاه مدت می تواند باد باشد در بادبان بدخواهانی که با ریکاری، مداخله غرب را مورد سوء استفاده قرار می دهند.